میم تنها
میم تنها

میم تنها

میم کتابخوان (3)

داشتم میگفتم که از همون ابتدایی به کتاب و مجله خوندن علاقه مند شدم. یادم میاد اواخر ابتدایی که بودم دو سه روزی رو پیش مادربزرگم موندم. خدا رحمتشون کنه مادربزرگمو اون موقع با عمو بزرگم تو یه ساختمون بودند. یه روز با همسر عموم رفتیم بازار خرید نزدیک منزلشون. فکر میکنید از اون همه چیزای رنگی و قشنگ بازار چی چشم منو گرفت...

خیلی نیاز به فکر نداره کتابفروشی و من با اصرار زنعمو رو با خودم بردم داخل کتابفروشی و مجبورش کردم برام کتاب بخره، البته بنده خدا حاضر بود هر چی میخوام برام بخره.

 الان که فکر میکنم بهش حس خوبی دارم، یه کتاب بود از حکایت های کوتاه که به زبان ساده نوشته شده بود و چند تایی هم نقاشی داشت. من همزمان با خوندنش همه نقاشیاشو با دقت رنگ کردم . میدونید جالبتر اینه که به خاطر اون کتاب زنعمورو توجیه میکردم که بریم کتابو برام بخرید من بعد که رفتم خونه پولشو بهتون میدم. عالمی داشتما

میم کتابخوان (2)

به هر سختی بود دوره ابتدایی به پایان رسید و من وارد دوره راهنمایی شدم.

تو دوره راهنمایی مدرسه ما نوساز و تازه تاسیس بود اما با همه اینا یه کتابخونه کوچیک داشت که من عاشقش بودم و مدام توی اون میپلکیدم و اگه تو مدرسه بودم و سر کلاس نبودم بیشتر مواقع میشد منو تو این کتابخونه نقلی و کوچیک پیدا کرد.

از همین ایام بود که یاد گرفتم پول تو جیبی هامو جمع بکنم و با اونها کتاب بخرم. از شانس خیلی خوبم یه لوازم تحریری داخل کوچمون بود که کتاب هم میاورد.

چه لذتی داشت که با پول خودم کتاب بخرم و بخونم. کتابا به جونم بسته بود و به هیچ کس نمیدادمشون.

اولین کتابایی که با پول خودم خریدم آثار ژول ورن بود. فکر کنم کل آثار چاپ شده از ژول ورن رو من خریدم و خوندم. من شیفته کتاب گرگ دریا هستم. کتابای جک لندن رو هم زیاد خوندم تو اون دوران.

برادرم شاگرد اول شده بود و بهش یه کتاب جایزه داده بودن به اسم حکومت بچه ها. فکر کنم قبل از این که برادرم بخواد لاشو باز کنه من خونده بودمش. از پسرای عمه هم کتاب به امانت میگرفتم (از نظر سنی خیلی به هم نزدیک هستیم)

کلا خوره کتاب بودم و البته کاش این کتابا علمی بود و باعث میشد به درس علاقمند بشم اما من فقط رمان میخوندم و رفته رفته نوع کتابا تغییر میکرد.

دیگه به دوره دبیرستان که رسیدم از جک لندن و ژول ورن و خواهران غریب و ... جدا شدم و با نویسنده های دیگه آشنا شدم.

ادامه دارد...

میم کتابخوان (1)

وقتی برای ثبت نام کلاس اول دبستان با پدرم به مدرسه رفتیم و از اونجا به مرکزی برای تزریق واکسن فرستاده شدیم تو راه برگشت بابا برای من چند جلد کتاب کودک و البته کیهان بچه های اون زمانو خرید. کلی ذوق کردم و برای خودم حس بزرگی داشتم.

اون موقع چون میدیدم که بیشتر مواقع دست بابا روزنامه و کتاب هست منم تشویق میشدم به اینکه تو روزنامه های بابا سرک بکشم و کتابامو ورق بزنم هر چند هنوز سواد خوندن نداشتم.

با وجود علاقه بسیار زیادم به کتاب اما اصلا از مدرسه خوشم نمیومد. چون از شانس بد من معلم های ابتدایی من (مخصوصا کلاس اول و چهارم) به شدت بداخلاق بودن و همه انگیزه ای که برای درس داشتم تو وجود من کشته میشد.

یادمه کلاس اول تا مدتها به ما خطوط و شکلهارو آموزش میدادند و حجم تکالیفی که میدادند خیلی زیاد بود و تکرار مداوم اونها منو خسته کرده بود. تا اینکه یه روز دیگه تکالیفمو انجام ندادم.

پدرم که به خونه اومد مامان گلگی کرد که میم مشقاشو ننوشته و میگه نمینویسم. بابا علت رو پرسید گفتم خسته شدم بس که این شکلهارو نوشتم چرا همش از این خطا بکشم؟

بابا دلداری داد که فردا بهتون درس جدید میدن و حالا بیا دو تایی بنویسیم تا تکالیفت تموم بشن. (و واقعا فردای اون روز تکلیف جدید دادن)

کلا دوره مدرسه برام خیلی سخت بود. نمیدونم شاید چون اجبار وجود داشت برای یادگیری.

اما من شیفته کتاب خوندن بودم.

ادامه دارد...