میم تنها
میم تنها

میم تنها

1393

خوب نم نمک داریم به پایان سال 92 با همه خوبیا و بدیاش، سختیا و خوشیاش، شادیا و غماش نزدیک میشیم...

موقع سال تحویل که میشه وقتی بعد از اون همه بدو بدو یه لحظه آروم میگیرم و منتظر دعای تحویل سال هستم یه حسی بهم دست میده که هیچ جوری نمیتونم معنیش بکم... یه چیزی که باعث میشه اشک به چشمم بشینه و ته دلم خدا رو صدا بزنم... یه حسی که با همه خوبیش غمگینم هم میکنه... نمیدونم برای بقیه چطوره اما تو خونه ما تا دو سه دقیقه مونده به تحویل سال همه در حال تلاش و تکاپو هستن... تو اون دو سه دقیقه دور هم جمع میشیم و منتظر به تیک تیک ساعت گوش میدیم... حس عجیبیه... لحظه های خاصی هستن...

پیشاپیش سال نو رو به همه دوستان تبریک میگم و بهترینهارو آرزو میکنم...امیدوارم سال پیش رو برای همه پر از شادی و نشاط و سلامتی باشه... لبخندهای واقعی... سفره های پر برکت... خونه های گرم و نورانی... دلای آرام و روشن

سال نو مبارک

همین جوری نوشت های میم (50)

*امروز اگه رفته باشید بیرون از خونه میبینید هوایی که تا دیشب به شدت سرد بود حالا بهاریه بهاری شده...

*برای یه کار بانکی رفتم بیرون... دم باجه های عابر بانک چه خبر بود تو خیابونی که من کار داشتم و البته کوتاه هم هست سه تا باجه عابر بانک وجود داره... جلو هر کدوم یه صف طویل کشیده شده بود... داخل بانک به نسبت کمتر بود جمعیت و خوب خدا رو شکر کار من سریع انجام شد... البته که مسئول باجه ای که کار منو انجام داد واقعا با من همکاری کرد... چون کارت ملی همراهم نبود (شناسنامه و کارت دیگه شناسایی همراهم بود) و ایشون بزرگواری کرد و کار من راه انداخت...

تو این چند روز گذشته چند مورد زورگیری و سرقت شنیدم که بد جوری منو ترسونده ... حالا از بانک که اومدم بیرون همش چشمم کار میکرد و ته دلم میلرزید نکنه یکی بیاد سراغم... یکی از این زورگیریها داستان داره و برای یکی از نزدیکانم اتفاق افتاده که شاید تو پست بعد نوشتم...

*باورتون میشه نمیدونستم تاریخ امروز چیه... یعنی نمیدونستم بیست و هشتمه یا بیست و نهم... این فقط مشکل من نبود، یکی از مراجعین تو بانک هم همین مشکلو داشت و تازه از من پرسید که امروز چندمه... منم همینجوری نگاش کردمو و در نهایت یه سری تکون دادم و گفتم نمیدونم

*میگم خونه رو کن فیکون کردن دیشب باور کنید... خوب بچه ها و عمو کوچیکه و عروسا و کلا هر کسی به غیر از من و پدرم و مادرم و خان داداش و عمه خانوم به جای حیاط رفتن رو پشت بوم که شب چهارشنبه سوری شونو جشن بگیرن... حالا صبح رفتم حیاط میبینم یه تیکه بزرگ آبی رنگ رو کاشیا... میگم این چیه؟؟؟؟؟خواهرم میگه داشتیم فانوس هوا میکردیم و این یه تیکش کنده شد افتاد تو حیاط و آتیش گرفت... بعدش هیچ کدوم دلمون نمیخواست بیایم پایین و از همون پشت بوم آب گرفتیم روش... آب روش نمیریخت تا اینکه عمو دستشو مشت کرد و آب ریخت روش تا خاموش بشه الان من هیچ حرفی برای گفتن ندارم