میم تنها
میم تنها

میم تنها

همین جوری نوشت های میم (98)

صبح رفتم حیاط برای کاری دیدم یه گربه هه همچین مودب نشسته تو باغچه... دستاشو گذاشته بود جلوشو و روی پای عقب نشسته بود و ذل زده بود به من و ملچ مولوچ میکرد... یه نگاهی دورو برش کردم اما چیزی ندیدم برای خوردنش جز گل و گیاه... پیش خودم گفتم گربه بیچاره مودب... از بس چیزی پیدا نکرده برای خوردن به علف و گل وگیاه و میوه انجیر رضایت داده و داره از خوردنشون لذت میبره... تا موقعی که کارمو انجام بدم و برگردم توی ساختمون همین جور بهم نگاه کرد و از جاش تکون نخورد... چشماشو دوخته بود به من و حرکاتمو دنبال میکرد... کارم تموم شد برگشتم داخل ساختمون... کلی هم دلم سوخت براش...

چند ساعت بعد دوباره رفتم داخل حیاط و تازه فهمیدم چرا ملچ و مولوچ میکرده... پرای یه یاکریم ریخته بود تو باغچه و شواهد نشون میداد که کار همون پیشی جنس خرابه... همچین پرنده بیچاره رو ناکار کرده که فقط چند تا دونه پر ازش مونده... و جالب اینجاست من موندم چقدر زرنگ بوده که طوری پنهانش کرده بود که من اصلا ندیدمش...

همین جوری نوشت های میم (97)

* چند شب پیش موقع افطار مامان و بابا برا دعا میکردن که سفید بخت بشی و خونه خودت و از این حرفا... داشتم چایی میریختم ببرم سر سفره افطار که خواهرم اومد بالا... منم خواستم مثلا متفاوت بهش بگم قبول باشه روزه... یهو برگشتم میگم قبلت... یعنی آب شدم... زود اومدم سوتی خودمو درست کنم به روم نیاوردم و گفتم تقبل ال... و دیگه به روی خودم نیاوردم...

* هفته گذشته رفته بودم سمت ولیعصر برای کاری... یه کتاب فروشی بزرگ بر میدون هست اگه اشتباه نکم نسل نو اندیش... رفتم توش و از خجالت خودم دراومدم و چند تا رمان گرفتم... خیلی بیشتر دلم میخواست خرید بکنم اما سنگین میشد و خونه آوردنش سخت... حالا برنامه دارم برای دفعه آینده...

* آلمانم که قهرمان شد... خیلی خوشحال شدم... نمیدونم چرا اما همین جوری دلم میخواست آلمان قهرمان بشه... مدیونید فکر کنید این حرفم پیرو همون برنامه مسابقه پیامکی که گفته بودم همه خانواده رو بسیج کردم به شرکت توی اون... خلاصه دیگه نتیجه اشتباه بوده اما تیم برنده رو درست حدس زده بودم...

* چشم رو هم گذاشتیم ماه رمضان از نیمه گذشت... انگار که همین دیروز بود که داشتیم آماده میشدیم برای ورود به ماه رمضان... چقدر زمان زود میگذره... به حد یه پلک زدن...

* راستی رمان «پنجمین فصل سال» از رهایش رو آخر هفته گذشته خوندم... خوب بود، بعدا یه خلاصه مینویسم اگه حوصلم شد...

همین جوری نوشت های میم (96)

برای بابا فالوده خربزه (نخندین خیلیم خوشمزه میشه، امتحانش بکنید) درست کرده بودم ولی پارچ میکسر گذاشتم روش بمونه که موقعی که میخوام بریزم توی لیوان یه هم بزنم... بعد بابا اومد بالا سرش و منم رفتم یه لیوان بیارم... یهو دیدم هر آنچه توی پارچه داره از زیرش میریزه... تندی تهشو محکم کردم و با حوله دسته گلو پاک کردم... من دیدم که بابا پارچو بلند که میخواست بکنه یه کمی چرخوندش و بعد از روی دستگاه بلند کرد... اما به روم نیاوردم و فقط گفتم من که اینو محکم بسته بودم چرا این جوری شد... دو سه بارم گفتم... آقای پدر خیلی شیک اصلا به روی خودش نیاورد که چه کرده و منم دیگه چی میتونستم بگم... خلاصه دیگه اگه خربزه دوست داری و نمیخواید از شکر هم توی نوشیدنی استفاده بکنید پیشنهاد میکنم چند تا تیکه خربزه خنک و شیرین و چند تیکه یخ رو بریزید توی میکسر و بعد هم دقت کنید موقع ریختن توی لیوان دسته گلی که ما به آب دادیم پیش نیاد و نوش جان بفرمایید و حسابی خنک بشید و کیف کنید...

همین جوری نوشت های میم (95)

* امسال بنا به دلایل پزشکی قادر به روزه گرفتن نیستم... یعنی خودمو بکشم هم نمیتونم بگیرم... برای همین خیلی حال و احوال روفرمی ندارم... دلم گرفته... تو کل سال همه امیدم به همین یه ماه که برعکس خیلیایی که میشناسم و از این ماه خوششون نمیاد و البته من درکشون نمیکنم، من ماه رمضان رو بسیار دوست دارم... حال و هوای سحر و افطار روحمو شاد میکنه و همیشه نشاط خاصی داشتم توی این ماه... این به این معنی نیست که من آدم خیلی درستی هستم و یا کار خاصی میکنم... نه... فقط این ماهو دوست دارم... دعای سحر و ربنای افطارو دوست دارم... حالا امسال به دلیل داروهایی که مصرف میکنم و خیلی خواب آلودم میکنه، حتی نمیتوم موقع سحر لای چشمامو باز کنم... اما موقع افطار وقتی بابا میاد خونه و سفره پهن میکنیم و منتظر اذان میشیم هنوز هم خاص و دوست داشتنیه...

* جمعه صبح بیدار که شدم کامیو روشن کردم و یه لیوان نسکافه هم دم دستم گذاشتم و با آرامش و خوش و خرم شروع کردم به خوندن ادامه خالکوبی... خندکان  و خوشحال که قرار نیست مهمان داشته باشیم و سرم خلوته و بی مزاحم و دغدغه توی آرامش میخوام یه کتاب خوب بخونم... البته از قبل خوندنشو شروع کرده بودم و اوایل صفحه نوزده اینترنتیش بودم... خلاصه صبح جمعه صفحه نوزده تموم شد و اومدم برم صفحه بیست که دیدم پیغام داد کلا یه همچین موضوعی وجود نداره... حاجو و واج زل زدم به مانیتور که یعنی چی من الان داشتم میخوندمش... حالا هی این ورو بگرد، اون ورو بگرد، توی گوگل سرچ بکن، مگه کتابی به اسم خالکوبی پیدا میشه... یه کمی که گذشت نویسنده توی صفحه شخصی خودش اطلاع داد که برای ویرایش کلا رمان حذف شده و دنبالش نگردیم... هیچی دیگه حال ما رفت تو قوطی و درم نیومد... همچنان هم منتظر که کار ویرایشش تموم بشه و ما بتونیم ادامشو بخونیم و از خماری دربیایم...

همین جوری نوشت های میم (94)

یکی از هم دوره ای های خواهرم قراره آخر هفته مشرف بشه مکه... برای یک ماه هم اونجا میمونه... ما رسم داریم توی خانواده که برای مسافر تو راهی هدیه میدیم... یه چیزایی مثل شکلات و پسته و آجیل و از این جور چیزا... دیروز خواهر خانوم بنده هم ازم خواست اگه میتونم براش یه کیک کوچیک درست کنم تا برای این دوستش ببره... چون ایام امتحاناته خیلی وقت نداره بره بیرون و با دوستاش قرار گذاشته بودن این کیکو بدن بهش و وقتی برگشت یه هدیه مناسب براش تهیه کنن... خلاصه که امروز کیک رو بهش داده بودن و خودشونم همونجا چای گرفته بودن و تو راهی مسافرو نوش جان کرده بودن... اومده خونه میگه دوستم خیلی تشکر کرد و همه میگفتن خوشمزه بوده... منو میگی دهنم از اینجا تا کجا باز موند... بهش میگم مگه قرار نبود تو راهیش باشه مثلا، بعد خودتون خوردیدش؟؟؟؟؟ تازه چایی هم گرفتن که خود مسافر میخواسته بره بخره دیگه خواهرم خودش خریده... عجبا...

*دستور کیک رو توی یه سایت خونده بودم اما من خیلی تغییرش دادم تا چیزی بشه که خودم دوست داشته باشم... هر موقع حوصلم شد میذارمش اینجا...

*بعدا نوشت: الان که دارم فکر میکنم میبینم خواهرم و دوستاش از قبل بدون اینکه من بدونم برنامه ریزی کردن که من کیک درست میکنم و چقدر مطمئن بودن که من این کارو حتما انجام میدم