میم تنها
میم تنها

میم تنها

میم کتابخوان (3)

داشتم میگفتم که از همون ابتدایی به کتاب و مجله خوندن علاقه مند شدم. یادم میاد اواخر ابتدایی که بودم دو سه روزی رو پیش مادربزرگم موندم. خدا رحمتشون کنه مادربزرگمو اون موقع با عمو بزرگم تو یه ساختمون بودند. یه روز با همسر عموم رفتیم بازار خرید نزدیک منزلشون. فکر میکنید از اون همه چیزای رنگی و قشنگ بازار چی چشم منو گرفت...

خیلی نیاز به فکر نداره کتابفروشی و من با اصرار زنعمو رو با خودم بردم داخل کتابفروشی و مجبورش کردم برام کتاب بخره، البته بنده خدا حاضر بود هر چی میخوام برام بخره.

 الان که فکر میکنم بهش حس خوبی دارم، یه کتاب بود از حکایت های کوتاه که به زبان ساده نوشته شده بود و چند تایی هم نقاشی داشت. من همزمان با خوندنش همه نقاشیاشو با دقت رنگ کردم . میدونید جالبتر اینه که به خاطر اون کتاب زنعمورو توجیه میکردم که بریم کتابو برام بخرید من بعد که رفتم خونه پولشو بهتون میدم. عالمی داشتما

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد