میم تنها
میم تنها

میم تنها

جوجه جوجه حنایی

از جوجه چند تایی خاطره دارم که البته مربوط به خوده خودم نمیشه، چون من هیچ وقت میونم با حیوانات خوب نبوده و فقط از دور دیدنشونو دوست دارم...

  ادامه مطلب ...

مامان منو میکشه میکشه

موقعی که پدرم تونست خونه بخره من 5 سالم بود... موقعی که ما نقل مکان کردیم به این خونه هنوز کامل کامل نبود، قابل سکونت بود اما هنوز ریزه کاریها و گچکاری نشده بود یا مثلا زیرزمینش هنوز کامل نشده بود... فقط طبقه اصلی آماده استفاده بود... پس میتونید تصور کنید که کلی گچ و سیمان و مصالح ساختمانی تو حیاط خونه داشتیم... یکی از بازی های مورد علاقه منو دو تا برادرم بازی با همین مصالح بود... پدرم گچ میخرید میذاشت تو حیاط و ما سه تا باهاش مجسمه درست میکردیم تو باغچه حیاط دور از چشم والدین... یعنی یه روز که پدرم چشمش به این مجسمه ها افتاد و فهمید ما چه بلایی سر مصالح آوردیم کلی دعوامون کرد البته پدرم هیچ وقت کتک نزده مارو اما چون همیشه با محبت با ما رفتار کرده و ملایم بوده وقتی سرمون داد کشیده و بهمون اخم کرده یعنی خیلی عصبانی شده و ماها دنبال سوراخ موش بودیم...

یه روزی تو همون روزا مادرم رفته بوده بیرون و منم همراهش بودم و برادرا خونه بودن... وقتی برمیگردیم خونه که هوا تاریک شده بوده و برقا هم رفته بوده... مامانم تعریف میکنن نزدیک شیر آب حیاط دو تا چشم دیدم که برق میزد... یهو صدای برادرم بلند میشه که وای وای مامان منو میکشه میکشه... نگو برادرم مطابق معمول کلی گل بازی میکنه تو باغچه و سرتاپاش گلی شده بوده... وقتی مادرمو میبینه از ترسش اینو میگه

میگن بچه ها از کودکی شغل آیندشونو انتخاب میکنن، الان مهندس عمرانه این برادر وسطیه ما

خاطرات کودکی (9)

تصویر زیر رو که دیدم یاد یه خاطره افتادم که البته مربوط به خودم نمیشه... من یه عمه خانوم دارم که سه تا بچه دارن... یه دختر هنرمند که الان عروس وسطی خانواده میم هستش و خیلی هم دوسش داریم... و دو تا هم پسر که یه سال اختلاف سنی دارن با هم و میخوام در مورد همین دو تا پسر یه خاطره بگم... عمه خانوم تعریف میکنن که وقتی این دو تا سه چهار ساله بودن یه روز برای مدت کوتاهی اینارو تو خونه تنها میذاره و برای کاری میره بیرون خونه... وقتی برمیگرده خونه میبینه پسر کوچیکه وایستاده لب کمد ظرفا و چینیای جهیزیه عمه رو میده به برادر بزرگه و اونم پرت میکنه رو زمین و میشکنه... عمه تعریف میکنن تقریبا هیچ ظرف سالمی تو کمد باقی نمونده بوده و فقط از اون سرویس دوازده نفره دو سه تا تیکه سنگین جون سالم به در بردن... امان از این بچه ها... حالا این عکس منو یاد کار این دو تا انداخت... الان کوچیکه ازدواج کرده و بزرگه هم حدود سی سالشه...

.

.

خاطرات کودکی (8)

دبستان که بودم صبحای زود پدرم دستمو میگرفت و منو تا مدرسه میرسوند... تو راه دبستانمون یه سوپرمارکت بود که به نسبت بقالیای اون موقع خیلی شیک و تمیز و بزرگ بود و معمولا چیزای فانتزی داشت... چرخیدن تو اون سوپرو خیلی دوست داشتم ... یکی از چیزایی که خیلی مورد علاقم بود یه مدل آبنبات چوبی بود که دسته کوتاهی داشت و آبنبات سرش کروی شکل بود و با طعم کاراملی و رنگ قهواه ای ... بابا معمولا صبحا برام یه دونه ازینا میخرید و بعد منو میذاشت تو مدرسه و میرفت...

تو کوچه کناری دبستانم هم یه اغذیه فروشی بود که اگه با مادرم قرار بود از مدرسه برگردم خونه معمولا یه ساندویچ الویه برام میخرید... طعم و مزه الویه های اون ساندویچی هنوزم زیر دندونمه و قابل مقایسه با الویه هایی که بعدها خوردم نیست...

یه دفعه که دندونم درد میکرد مامان قرار شد منو ببره دندون پزشکی و از همون کوچه رد شدیم... با همون دندون درد یه الویه باج گرفتم تا قبول کنم منو ببرن پیش دندون پزشک...

خاطرات کودکی (7)

*یکی از کارایی که تو دوره دبستان خیلی دوست داشتم انجام بدم این بود که تا چشم مادرمو دور میدیدم زیر انداز میبردم توحیاط پهن میکردم و هر چی دستم میرسید میبردم روش میچیدم و گاز پیک نیکی مامانو هم کنار زیر انداز میذاشتم ... رشته فرنگی و پیاز و رب میبردم با خودم و برای نهار مامانم اینا غذا درست میکردم اونم ماکارونی، خیلی هم دلتون بخواد انقدر خوشمزه میشد... اصلا از بچگی مامان خونه بودم... الانم اگه مهمونی و مراسمی باشه آشپزی با منه و هر کسی کاری داشته باشه به جای اینکه مادرمو صدا بزنه منو صدا میکنه... یعنی من تو مهمونیا دیوونه میشم بس که از هر طرف اسممو میشنوم و باید مشکلات و درخواست هارو سر و سامون بدم

*خونه ما در گذشته بسیار بسیار پر آمد بودخوب بیشتر مواقع هنوز ریخت و پاشای مهمون قبلی جمع و جور نشده بعدی از راه میرسید... یه کمی که بزرگتر شدم و میتونستم آشپزی بکنم مادرم خیالش از بابت غذا راحت شد و داد دست من... یکی از خاطراتی که از آشپزی برای مهمون دارم بر می گرده به همون سنین نوجوانی... عمو وسطی و خانومش و چند نفر دیگه برای شام اومده بودن خونمون... قرار شد برای شام لوبیاپلو درست کنم... قبلاها ما لوبیاپلو رو با گوشت چرخ کرده درست میکردیم اما من هنوز نمیدونستم که لوبیا دیرتر از گوشت میپزه... سس گوشت و لوبیا که درست شد با برنج دم گذاشتم... حالا منتظرم که لوبیاها بپزه... برنج دم کشید و اما دریغ از اینکه لوبیاها یه ذره نرم بشه... موقع خوردن هی بهم دلداری میدادن که اشکال نداره پیش میاد، خیلی خجالت کشیدم اما خوب تجربه خوبی بود برای آینده

*یه بار دیگه هم مادرم برنج خیس کرده بود و من دیدم رفته بیرون و هنوز نیومده برای خودم شروع کردم غذا درست کردن... برنجی که باید صاف میشد و کته کردم و تازه به اون مایعی که باهاش مخلوط میشد هم نمک زدم... خودتون تصور بکنید چه مزه ای داشته دیگه

*اولین شله زردی که درست کردم برای مهمونی افطاری رسمی بود که هر سال تو خونمون برگزار میشد... برنجشو با نمک خیس کردم

*همه این خاطراتی که نوشتم برای سنین نوجوانیه منه، زیر هجده سالگی در نظر بگیرید، الان دیگه حسابی از اشتباهات اون موقع تجربه کسب کردم و میتونید مطمئن باشید اگه از دست پخت من نوش جان بفرمایید زنده و سالم میمونید