ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نه به آینده بنگر و نه به گذشته،
بدون هیچ ترس یا تاسفی به خودت نگاه کن.
هیچ کس، تا وقتی که در بندِ گذشته و آینده اش است،
خودِ واقعی اش را به دست نمی آورد.
صبح رفتم حیاط برای کاری دیدم یه گربه هه همچین مودب نشسته تو باغچه... دستاشو گذاشته بود جلوشو و روی پای عقب نشسته بود و ذل زده بود به من و ملچ مولوچ میکرد... یه نگاهی دورو برش کردم اما چیزی ندیدم برای خوردنش جز گل و گیاه... پیش خودم گفتم گربه بیچاره مودب... از بس چیزی پیدا نکرده برای خوردن به علف و گل وگیاه و میوه انجیر رضایت داده و داره از خوردنشون لذت میبره... تا موقعی که کارمو انجام بدم و برگردم توی ساختمون همین جور بهم نگاه کرد و از جاش تکون نخورد... چشماشو دوخته بود به من و حرکاتمو دنبال میکرد... کارم تموم شد برگشتم داخل ساختمون... کلی هم دلم سوخت براش...
چند ساعت بعد دوباره رفتم داخل حیاط و تازه فهمیدم چرا ملچ و مولوچ میکرده... پرای یه یاکریم ریخته بود تو باغچه و شواهد نشون میداد که کار همون پیشی جنس خرابه... همچین پرنده بیچاره رو ناکار کرده که فقط چند تا دونه پر ازش مونده... و جالب اینجاست من موندم چقدر زرنگ بوده که طوری پنهانش کرده بود که من اصلا ندیدمش...