میم تنها
میم تنها

میم تنها

سخن روز

وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی،
نترس.خواهی برد.
چرا که پروردگار مهربان هر دو دستش پر است...

خاطره عروسی

به یاد والیبال فردا: شب عروسی یکی ادعا کرد شام بهش نرسیده داماد تقاضای ویدئو چک کرد

این مطلبو توی یه سایتی خوندم یه خاطره یادم اومد از عروسی و شام عروسی... حدود چهارده، پونزده سالم بود که عروسی یکی از اقوام خیلی خیلی دور دعوت شدیم... تا جایی که یادم میاد اون موقع عروسیا توی خونه ها برگزار میشد... این خانواده هم عروسی رو توی خونه پدر داماد که خیلی بزرگ و باغ مانند بود برگزار کردن و انصافا هم چیزی که من یاده مهمان خیلی زیادی دعوت کرده بودن... انقدر مهمان دعوتی داشتند که مردا رو توی خونه خان دایی جا دادن و خانوما هم توی این خونه بزرگ صاحبخونه بودیم... یه سالن خیلی بزرگ دراز بود که ما انتهای اون نشستیم و موقع پذیرایی خیلی کم موفق میشدن بهمون برسن... خلاصه موقع شام که شد دست به دست غذا میدادن تا برسه به نفر آخر سالن... جوری که اول سالنیا غذاشون تموم شد و تازه به آخریا غذا رسید... توی همین گیر و دار مهمون بغلی من گقت که نوشابه هم تموم شده و به ما نمیرسه... من خسته و کلافه از این همه شلوغی و بی نظمی شروع کردم به غرغر که این چه وضعشه مگه مجبورن عروسی بگیرن، مگه مجبورن اگه عروسی میگیرن این همه مهمون دعوت کنن و از پسش نتونن بربیان و از این حرفا... یه کم که غر زدم و خودمو خالی کردم مامانم که کنارم بود صدام کرد و وقتی برگشتم به یه خانومی پشت سرم اشاره کرد و با صدای بلند معرفیش کرد... میم ایشون مادر عروس خانومنا، میشناسیشون... خیلی دلشون میخواست تو رو ببینن... یعنی اون لحظه نمیتونید تصور کنید من چه حالی داشتم از این که دقیقا کنار مادر عروس این همه بد گفته بودم و گلگی کرده بودم... البته اون بنده خدا به روم نیاورد اما من حسابی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و به روم نیاوردم الان چی داشتم میگفتم...

سخن روز

اگر زندگی به تو آبلیمو داد؛
از آن شربت آبلیمو درست کن.

میم کتابخوان (18)

خوب خوب گفته بودم که «بن بست» کار مشترک منا معیری و Beste رو میخوام بخونم... بعد از ناکام موندنم برای تموم کردن خالکوبی رفتم سراغ این رمان...

قصه در مورد دختریه که بعد از سالها دوری از خانواده و سرزمین پدری، با مرگ پدرش به ایران میاد... با مرد مورد علاقش نامزد میکنه اما عمر این نامزدی فقط ده روزه... شب عروسی دختر عمش مورد تجاوز واقع میشه و همه اونو مسئول میدونن... نامزدیش بهم میخوره و با روحی آشفته و بچه ای توی شکمش مجبور به بازگشت به کشوری که از اونجا اومده بود میشه... بعد از سه سال نامزد سابق میاد سراغش و پیشنهاد میده به شرط ازدواج برای گرفتن اقامت مرد، کمک میکنه اسم پدر تو شناسنامه دخترک ثبت بشه... و همچنین پدر واقعی بچه هم پیدا میکنه... طی داستان اسرار به مرور کشف میشن... اینکه چرا مرد قصه قبول کرده با دختر نامزد بشه و چرا نامزدی رو به هم زده... چرا انقدر به بچه دختر قصه علاقمنده و براش وقت میذاره... چرا همه کار برای آسایش دختر قصه میکنه و ...

من قلم هر دو نویسنده رو دوست دارم و از این کتاب هم خیلی خوشم اومد... منا رمان «خصوصی» و Beste رمان «نقش نگار» رو در دست تالیف دارن...