میم تنها
میم تنها

میم تنها

خاطرات کودکی (1)

زمستونای دوران بچگی عجب حال و هوای دوست داشتنی داشت.

با همه کمبودها و سختی هایی که خانواده های اون زمان داشتن اما پر از خوشی و شادی میگذشت.

یادمه یه چراغ علاالدین داشتیم و موقع غروب که میشد ما بچه ها دورش جمع میشدیم و مامانم از سرشیر سفارشی که بابا خریده بود بهمون میداد میخوردیم و برامون قصه تعریف میکرد، اونم نه قصه سیندرلا و زیبای خفته، قصه هایی تعریف میکرد که مال خودمون بود.

غروبایی که برق نداشتیم و با شمع و چراغ گردسوز اتاق روشن بود، کامپیوتر نبود، از تلویزیون و ماهواره هم خبری نبود، گاز نبود تا برای گرمای خونه از اون استفاده بشه و باید چند ساعت تو صف نفت میموندی، چیپس و دراژه و شکلات و قهوه و ... معمول نبودن اما ماها با همون سرشیر و قصه های مامان هم خوشحال تر بودیم و هم سالم تر زندگی میکردیم.

هنوزم وقتی یاد اون روزا میوفتم یه حس گرم و خوب میدوه زیر پوستم و پر از لذت میشم. یاد اون روزا بخیر

قدم اول ...

هنوز نمیدونم چرا این وبلاگو ساختم ...

اما برام یه شروع تازه است ...

مینویسم... از خاطراتم و خوشی ها و ناخوشی هایی که داشتم یا دارم ... و از هر چیزی که خوشم بیاد یا شاید ناراحتم بکنه...

پس با من همراه باشید...