ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زمستونای دوران بچگی عجب حال و هوای دوست داشتنی داشت.
با همه کمبودها و سختی هایی که خانواده های اون زمان داشتن اما پر از خوشی و شادی میگذشت.
یادمه یه چراغ علاالدین داشتیم و موقع غروب که میشد ما بچه ها دورش جمع میشدیم و مامانم از سرشیر سفارشی که بابا خریده بود بهمون میداد میخوردیم و برامون قصه تعریف میکرد، اونم نه قصه سیندرلا و زیبای خفته، قصه هایی تعریف میکرد که مال خودمون بود.
غروبایی که برق نداشتیم و با شمع و چراغ گردسوز اتاق روشن بود، کامپیوتر نبود، از تلویزیون و ماهواره هم خبری نبود، گاز نبود تا برای گرمای خونه از اون استفاده بشه و باید چند ساعت تو صف نفت میموندی، چیپس و دراژه و شکلات و قهوه و ... معمول نبودن اما ماها با همون سرشیر و قصه های مامان هم خوشحال تر بودیم و هم سالم تر زندگی میکردیم.
هنوزم وقتی یاد اون روزا میوفتم یه حس گرم و خوب میدوه زیر پوستم و پر از لذت میشم. یاد اون روزا بخیر
هنوز نمیدونم چرا این وبلاگو ساختم ...
اما برام یه شروع تازه است ...
مینویسم... از خاطراتم و خوشی ها و ناخوشی هایی که داشتم یا دارم ... و از هر چیزی که خوشم بیاد یا شاید ناراحتم بکنه...
پس با من همراه باشید...