همینجوری نوشت های میم (10)

الان دارم ترانه خداحافظ از هایده رو گوش میدم... کلا خیلی اهل گوش کردن به موسیقی قدیمی و سنتی و با خواننده خانم نیستم... خیلیا رو که میبینم از خواننده های چهل پنجاه سال پیش دل نمیکنن و فقط ترانه های اون موقع رو قبول دارن متعجب میشم... یا اونایی که موسیقی رو فقط موسیقی سنتی میدونن... من با وجود احترامی که به جناب شجریان دارم و ایشون رو جزو مفاخر ایران میدونم اما فقط چند تا از اوازهای خاص ایشون رو دوست دارم و گوش میدم... ترانه های حمیرا و مرضیه و شکیلا (اگه اشتباه نکنم) و سیما بینا و ... که بماند... اصلا نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار بکنم...

اما سوز خاصی داره این ترانه که بدجور به دل میشینه به قول خواهرم از ته دل میخونه خواننده این ترانه رو... ناخوداگاه ابیات شعر ترانه رو زیر لب زمزمه میکنم و بدون اینکه غم و غصه خاصی داشته باشم دلم باهاش همراه میشه و یه حس خاصی بهم میده...

(توی پرانتز: یعنی من آدم بی کلاسی هستم؟؟؟؟؟؟ آخه مسئله اینجاست که من حتی ترانه های امروزی رو هم خیلی نمیپسندم و کلا سلیقه من جور خاصی هست... از هر دوره چندتایی دوست دارم و شاید از یه خواننده که خیلی هم محبوب نیست یه ترانه به دلم بشینه و از او یکی که محبوبه هیچی دوست نداشته باشم)

سخن روز

*اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما میشد، سعی و عمل دیگر معنی نداشت. (مترلینگ)*

همین جوری نوشت های میم (9)

یه عادتی که دارم اینه که اگه از یه کتابی خوشم بیاد ممکنه حتی ده دوازده بار هم بخونمش... این دو سه روزه رمان مادرانه یا زنانه رو برای بار دوم میخوندم... متن روانی و قلم توانایی داره که آدمو دنبال خودش میکشونه و لحظات و دغدغه ها و مشکلات و شادی هارو خیلی خوب حس میکنی... تو یه قسمتی از کتاب مرد قصه به همسرش میگه تو منبع آرامش منی... الان که کتابو تموم کردم دلم خواست منم منبع آرامش بودم و یکی هم بود که منبع آرامش من بود...

خاطرات کودکی (6)

دیروز به روال هر هفته رفته بودیم فروشگاه نزدیک خونه برای خرید مایحتاج هفته... موقع ورود یه خانمی رو از کارمندان فروشگاه دیدم که با یه چرخ دستی پر بادکنک جلو ورودی ایستاده... خیلی توجهی نکردم و رد شدم... اما مسئله برام موقعی جالب شد که تو فروشگاه مشغول چرخیدن و انتخاب اجناس مورد نیاز بودیم دست هر بچه ای یه بادکنک خوشگل دیدم... وقتی سوار ماشین شدیم برای برگشت مامان به شوخی به خواهرم بیست و چند سالم گفت پس بادکنک تو کوش؟

تازه یادم افتاد که تو ماه بهمنیم و دیروز یازدهم بوده و داریم وارد دهه فجر میشیم...

دهه فجر... یادش بخیر اگه کل دوره تحصیل سخت و عذاب آور بود اما تو این ده روز حسابی خوش میگذشت... تو دوره ابتدایی که کلا مدرسه یه جورایی تعطیل بود انگار... تو دوره راهنمایی خیلی درگیرش نبودم، اما دوره دبیرستان... یادمه حتی یکی از سالهای تحصیلی دبیرستان شب تو مدرسه موندم تا با گروه مدرسه رو تزیین بکنیم برای دهه فجر...

فکر کنم سال دوم بودم شایدم سوم که ماه رمضان هم افتاده بود تو بهمن ماه... بعد از افطار کلی شلوغ کاری کردیم و افتادیم به جون مدرسه... تزئینات خوشگل درست کردیم و چسبوندیم به در و دیوار... نمایشگاه که قرار بود از کارهای بچه ها باشه رو آماده کردیم که البته از کار خود منم تو غرفه کلاسمون بود... و یکی از سوزن دوزیهام رفت اداره منطقه...

یادش بخیر گروه تاتر مدرسه بودم و البته خودمو به زور چپونده بودم تو گروه برای بازی و برای اولین بار رفتم رو صحنه

اما انصافا گروه سرودمون فوق العاده بود و منم اینبار بدون زورچپونی انتخاب شده بودم تو گروه سرود... گروه سرودمون تا مرحله استانی هم بالا رفته بود...

راستشو بخواید من خیلی لوس و مامانی هستم زودی اشکم درمیاد، تو دبیرستان من هم یه گروهی بودن که خیلی عزیز کرده بودن و همه کارا رو اونا انجام میدادن و خیلی سخت هم کسی رو تو گروهشون راه میدادن... تمام چهار سال رو با همین گروه هم دوره یا حتی هم کلاس بودم... یکی از سالها که قرار بود سالن دبیرستان رو هم نمایشگاه کارای دستی بچه ها بکنن، هم یه قسمتی رو به صورت نمادی از شهادت و گلزار شهدا درست بکنن... منم خیلی دلم میخواست تو این گروه باشم، اینا منو راه نمیدادن... دیگه کار به جایی رسید که مسئولین ارشد دبیرستان و مادر من وارد عمل شدن تا منم بتونم با گروه همکاری بکنم... این جور آدمی بودم من

سخن روز

*هر کاری را که میتوانی آغاز کنی یا رویای توانستنش را داری، آغاز کن. (گوته)*