دیروز به روال هر هفته رفته بودیم فروشگاه نزدیک خونه برای خرید مایحتاج هفته... موقع ورود یه خانمی رو از کارمندان فروشگاه دیدم که با یه چرخ دستی پر بادکنک جلو ورودی ایستاده... خیلی توجهی نکردم و رد شدم... اما مسئله برام موقعی جالب شد که تو فروشگاه مشغول چرخیدن و انتخاب اجناس مورد نیاز بودیم دست هر بچه ای یه بادکنک خوشگل دیدم... وقتی سوار ماشین شدیم برای برگشت مامان به شوخی به خواهرم بیست و چند سالم گفت پس بادکنک تو کوش؟
تازه یادم افتاد که تو ماه بهمنیم و دیروز یازدهم بوده و داریم وارد دهه فجر میشیم...
دهه فجر... یادش بخیر اگه کل دوره تحصیل سخت و عذاب آور بود اما تو این ده روز حسابی خوش میگذشت... تو دوره ابتدایی که کلا مدرسه یه جورایی تعطیل بود انگار... تو دوره راهنمایی خیلی درگیرش نبودم، اما دوره دبیرستان... یادمه حتی یکی از سالهای تحصیلی دبیرستان شب تو مدرسه موندم تا با گروه مدرسه رو تزیین بکنیم برای دهه فجر...
فکر کنم سال دوم بودم شایدم سوم که ماه رمضان هم افتاده بود تو بهمن ماه... بعد از افطار کلی شلوغ کاری کردیم و افتادیم به جون مدرسه... تزئینات خوشگل درست کردیم و چسبوندیم به در و دیوار... نمایشگاه که قرار بود از کارهای بچه ها باشه رو آماده کردیم که البته از کار خود منم تو غرفه کلاسمون بود... و یکی از سوزن دوزیهام رفت اداره منطقه...
یادش بخیر گروه تاتر مدرسه بودم و البته خودمو به زور چپونده بودم تو گروه برای بازی و برای اولین بار رفتم رو صحنه
اما انصافا گروه سرودمون فوق العاده بود و منم اینبار بدون زورچپونی انتخاب شده بودم تو گروه سرود... گروه سرودمون تا مرحله استانی هم بالا رفته بود...
راستشو بخواید من خیلی لوس و مامانی هستم زودی اشکم درمیاد، تو دبیرستان من هم یه گروهی بودن که خیلی عزیز کرده بودن و همه کارا رو اونا انجام میدادن و خیلی سخت هم کسی رو تو گروهشون راه میدادن... تمام چهار سال رو با همین گروه هم دوره یا حتی هم کلاس بودم... یکی از سالها که قرار بود سالن دبیرستان رو هم نمایشگاه کارای دستی بچه ها بکنن، هم یه قسمتی رو به صورت نمادی از شهادت و گلزار شهدا درست بکنن... منم خیلی دلم میخواست تو این گروه باشم، اینا منو راه نمیدادن... دیگه کار به جایی رسید که مسئولین ارشد دبیرستان و مادر من وارد عمل شدن تا منم بتونم با گروه همکاری بکنم... این جور آدمی بودم من