میم تنها
میم تنها

میم تنها

همین جوری نوشت های میم (49)

*همین ده دقیقه پیش آخرین سری مهمونارو بدرقه کردیم...

*تقریبا خونه کن فیکون شده...

*ما هر سال شب سال نو اعضای درجه یک خانواده جمع میشیم و پدرم ماهی طبخ میکنه و منم میشم دستیارش و سبزی پلو و کوکو سبزی شو درست میکنم... امسال چون فاصله چهارشنبه سوری و شب سال نو خیلی کم بود و در واقع یه شب بود سبزی پلو رو امشب خوردیم جاتون خالی... اما خوب تعداد مهمونامون بیشتر بود و شلوغ کاریای چهارشنبه سوری رو هم بهش اضافه کنید... دیگه آخراش نمیتونستم رو پا وایستم...

*چه خبر بود تو خیابونا... انقدر سر و صدا بود که یه لحظه هم نمیتونستی آروم بگیری... صداها گاهی به قدری بلند و وحشتناک بود که خونه میلرزید... عجبه اینم شد چهارشنبه سوری آخه؟؟؟؟؟؟؟ پس سنت هامون کجا رفتن؟؟؟؟؟؟؟؟ قاشق زنی... فال گوش ایستادن... کوزه شکستن... از روی آتیش پریدن... آش رشته خوردن... کلی کار خوب میشه انجام داد بعد جوونامون میرن ترقه میزنن و با صداش خوشن... واقعا که

*امسال خواهرم میخواست آتش درست کنه اما پدرم چندان تمایلی نداشت البته بیشتر به خاطر ایام شهادت حضرت زهرا (س)

*به هر حال چهارشنبه خوبی برای همه آرزو میکنم

*هنوزم گهگداری صدای ترقه میاد...

همین جوری نوشت های میم (48)

خواهرم یه هفت هشت سالی از من کوچیکتره... از نظر اخلاقی هم از من شیطونتر و خوش سر و زبونتر... کلا از نظر رفتاری و قیافه و جثه و همه چیز خیلی با هم متفاوتیم... اینارو گفتم که به این برسم که من خیلی راحت به حرف پدر و مادرم راه میام و حتی اگه راضی هم نباشم به دل اونا رفتار میکنم که هم احترامشونو داشته باشم و هم دلشونو نشکونده باشم (که تو پرانتز بگم این رفتار من همیشه هم خوب نیست و یه وقتایی به شدت به ضرر خودمه)... حالا برعکس من خواهرم تا جایی که بتونه مخالفت خودشو نشون میده و حتی گاهی اوقات با گرفتن امتیاز قبول میکنه کاری که والدینم میخوان انجام بده...

خوب یکی از چیزایی که منو خواهرم خیلی دوست نداریم انجام بدیم دید و بازدید نوروزه... حالا من مجبورم با پدر و مادر همراهی بکنم و خواهرم امسال یه راهکار جالب برای این کار پیدا کرده... از چند ماه قبل حرفشو انداخته که اگه میخواید باهاتون بیام عید دیدنی هر خونه ای که قرار باشه بریم من بیست هزار تومن میگیرم... نهایتا این ایده خواهرم به اینجا رسیده که با پدرم به توافق رسیدن که هر روزی که قرار شد برن عیددیدنی و خواهرم هم همراهشون بود بیست و پنج هزار تومن بهش بدن بابت این همراهی کردن... اینجاست که تفاوت رفتاری منو خواهرم کاملا به چشم میاد... من عمرا یه همچین چیزی به فکرم میرسید و حتی اگه به ذهنم هم میرسید روم میشد مطرحش بکنم

یه لبخند کوچولو...

امان از دست این بچه ها...

.

.

.

چه پسر خوبی داره ماشین پدرشو میشوره...

.

همین جوری نوشت های میم (47)

بید مجنون درختیه که تو خونواده به نام من ثبت شده... خیلی دوسش دارم... از همه درختا بیشتر... منو یاد کارتون با خانمان میندازه و پرین... حس خیلی خوبی با دیدن بید مجنون دارم...

.

.

.

.

دیدین تو خیابونا درختای میوه به شکوفه نشستن... فوق العاده است... چند روز پیش بیرون بودم و یه درخت پر از شکوفه دیدم... اگه دوربین داشتم حتما ازش عکس میگرفتم... از اینا نبود که چند تا دونه شکوفه داشته باشن... واقعا پر از شکوفه بود... قبلا تو حیاط خونه چند تا درخت میوه داشتیم ... مثلا گیلاس که فصل بهار که میشد پر میشد از شکوفه های ریز سفید... اما الان که دورمون پر از ساختمونای بلند شده چون نور کافی به باغچه نمیرسه درختامونم خراب و ضعیف شدن و دیگه میوه نمیدن... یه درخت لیمو هم داریم که تو سرمای شدید چند سال پیش خشک شد اما دو سالی میشه که بچه های همون درخت لیمو رشد کرده و تو بهار شکوفه میده... شکوفه هاش تو شب یه عطری داره که بیا و ببین... تا توی اتاقا هم عطرش پخش میشه...

.

.

 

.

.

همین جوری نوشت های میم (46)

* در راستای مهمانداری های پی در پی اینجانب در چند روز متوالی، سه شنبه شب و به عبارتی شب چهارشنبه سوری که معمولا فقط اعضای درجه یک خانواده دور هم جمع میشدیم، قرار شده عمه خانوم و همسر محترمشون به اضافه عمو کوچیکه و خانوم و بچه ها هم به جمع مهمانان اضافه بشن...

*گفته بودم که من حتی اگه خیلی کار داشته باشم و سرم شلوغ هم باشه یه توک کوچولو به کتاب میزنم... چند روزی هست دارم یه رمان میخونم به اسم «آبان ماه اول زمستان است»... کتاب خوبیه اما عالی نیست... از این جهت که کمی کسل کننده است... موضوع جالبه اما به نظرم یه ذره زیادی کش اومده... که اگه متن روان و پر کششی داشت من تا حالا تموم کرده بودمش... به هر حال وقتی تمومش کردم خوندنشو اگه فرصتی داشتم در مورد نویسنده و کتاباش اینجا چند خطی مینویسم...

*الان مثلا اومدم کمی استراحت بکنم اما بس که روم زیاده نشستم پای نت... از خستگی پلکام داره رو هم میوفته و مدام خمیازه میکشم...