خوب از موقعی که کتاب گرون شده و از اونجا که من در حال حاضر شاغل نیستم، تو یک سال اخیر بیشتر کتابهای الکترونیک مطالعه میکنم.
آخرین کتابی که در حال مطالعه اون هستم (طلوع از مغرب) نوشته منا 30 هست.
اول اینکه نویسنده تا حالا 3 تا کتاب نوشته که طلوعش هنوز نیمه کاره است.
کتابهای زنانه یا مادرانه، خانه من و طلوع از مغرب...
زنانه یا مادرانه در مورد زن و شوهری که ازدواجشون براساس یک سری ملاحظات خاص انجام شده و در واقع ازدواج کردن تا زن مراقب بچه های مرد باشه و مرد هم پدر بچه زن. قلم نویسنده بسیار رسا و شیواست و موضوع انتخابی بکر و تازه.
کتاب دوم نویسنده (خانه من) به گفته خود نویسنده برای چاپ خواهد رفت. سبک خاصی داره که مورد پسند هر کسی نیست.
و کار آخر (طلوع از مغرب) که من بی نهایت دوستش دارم هنوز در حال تایپه و داستان در مورد مردی میانسال که به اجبار مسئول نگهداری از دختر برادر خوندش میشه. مرد قصه دخترک 9 ساله رو تا 17 سالگی بزرگ میکنه و ارتباط این دو بسیار شیرین و زیبا تصویر شده.
من لینک صفحه نویسنده رو برای دوستانی که تمایل به خوندن این رمان ها دارند قرار میدم.
وارد دوره متوسطه که شدم نوع کتابا هم تغییر کرد. دیگه رمانای فهیمه رحیمی میخوندم و آگاتا کریستی و بابالنگ دراز که شاید ده بار خوندمش...
تو دوره دبیرستان اجازه نداشتیم کتاب غیر درسی با خودمون ببریم مدرسه و رد و بدل کردن کتاب با دوستان منتفی بود و کم پیش میومد، کتابخونه مدرسه هم فقط کتاب کنکوری و درسی داشت چیزی که من به شدت ازش فراری بودم، این بود که بیشتر خودم کتاب میخریدم...
یه دوست و همسایه داشتم که هم سن من بود و اونم خیلی به رمان علاقمند بود اما پدرش خیلی سختگر بود و اجازه نمیداد که دخترش رمان بخونه، میگم سختگیر شما خودتون تصور کنید که چه جور سختگیری منظورمه، این دوست من یه دوست دیگه داشت که چند تایی رمان داشت و به دوست من امانت داده بود، دوست من از ترس پدرش کتابارو داده بود دست من و تک تک از من میگرفت اونارو میخوند، کلی خوش به حالم شده بود یه دفعه کلی رمان داشتم برای خوندن، عالی بود.
اون زمان اطراف خونمون یکی دو تایی کتابخونه بود اما واقعا کتاباش به درد نمیخورد چون همه کتابا یا علمی بودن یا متن اونها سنگین و دکترا به بالا بود، با همه اینا بازم عضو بودم گاهی کتاب امانت میگرفتم. برادرم هم تو کتابخونه مسجد عضو بود و برام کتاب میگرفت.
بزرگترین تفریح من تو سیزده بدرا این بود که کسی کاری به کار من نداشته باشه و من بشینم رمان بخونم. فکر کنید که بهشتو به من میدادند. چه بهشت کوچیکی داشتم اما واقعا برام با ارزش بود و خواستنی این بهشت کوچیک...
الان دیگه خاطره خاصی یادم نمیاد اگه بود بعدها تعریف میکنم اما تمام هدف من از میم کتابخوان معرفی کتابهایی هست که خوندم یا میخونم. من کتابخونه بزرگی از رمان دارم که دلم میخواد یه آرشیو از خلاصه این رمانها درست کنم.
پسرعموهای منو که تو پستای قبلی گفتم یادتون هست که... میخوام یه خاطره دیگه از همون پسرعموی گریان تعریف کنم...
معمولا ما بخوایم بریم مسافرت دسته جمعی میریم یعنی تعداد ممکنه به بالای 20 نفر هم برسه... تو دوره دبیرستان بودم که خانواده تصمیم گرفت سفر دو سه روزه ای به امامزاده داوود (ع) داشته باشیم... همه وسائل جمع و جور کردیم و یه مینی بوس خبر کردن و با عمه و عموها راه افتادیم سمت امامزاده...
اون موقع اصلا مثل الان راه سازی و ساخت و ساز توش نشده بود و خیلی خطرناک بود... ما هم به واسطه نذری که مادر من داشت رفتیم، به امامزاده که رسیدیم بزرگترا دو تا اتاق تو یه مسافرخونه که فکر کنم 5 طبقه ای میشد گرفتن و وسائلو خالی کردیم... شب اول به زیارت و گشت زنی داخل محوطه بازار گذشت... روز بعد به کوههای اطراف سری زدیم و اطراف رودخونه که اون موقع از سال کم آب بود گشتیم و به شهربازی رسیدیم... موقع سرشماری والدین ما متوجه شدن که پسرعموی ما نیست... حالا همه بسیج شدن برای پیدا کردنش... یه یک ساعتی فکر کنم گذشت که پیداش کردن و برش گردوندن پیش جمع... حالا فکر میکنید وقتی پیداش کردن چی گفته؟؟؟؟
پسرعموی پنج شش سالم وقتی پیداش کردن برگشته به بزرگترا گفته چرا شماها گم شده بودید