سخن روز

تو لوازمم یه سررسید پیدا کردم که تو هر صفحه یه سخن از بزرگان دنیا نوشته شده. خوب منم میخوام هر روز یکی از این سخنان پر معنا رو توی یه پست قرار بدم...

* موفقیتهاییکه نصیب بشر شده عموما در سایه تحمل و بردباری بوده است. (شکسپیر) *

همین جوری نوشت های میم (3)

امروز رفته بودم برای یه مصاحبه شغلی... حالا میگم مصاحبه شغلی فکر نکنید برای چه شغل توپی بوده ها... منشی میخواستن... چون خیلی مسیرش به خونه نزدیکه و مسیر رفت و آمد خوبی داره گفتم بذار بعد دو سال یه تکونی به خودم بدم و برم ببینم میتونم کاری دست و پا کنم...

منشی پاره وقت میخواستن برای یه اموزشگاه علمی... خلاصه رفتم داخل و گفتم برای آگهی استخدام منشی اومدم... یه فرم دادن بهم و گفتم پرش کن... فرم و پر کردم و دادم بهشون و البته رزومه کاری هم که داشتم ضمیمه کردم...

خوب قسمت جالب ماجرا از اینجا شروع میشه که تو مصاحبه اولیه بهم گفتن 5 میلیون سفته ازم میگیرن و 2 سال تعهد کاری به این معنی که حق ندارم تا دو سال آینده شغلمو ترک کنم چون آموزش میدن و برنامه ریزی میکنن برای کار... پرسیدم چه آموزشی قراره ببینم... جواب شنیدم همین که مثلا پرونده ها کجاست و وظیفه من منشی تو آموزشگاه قراره چی باشه... متوجه هستید دیگه این آموزشی که گفتن بهم همون چیزیه که هر کسی وارد شغلی بشه یه معارفه و آشنایی با وظیفه داره دیگه اینو اسمشو گذاشتن آموزش

از خانومه پرسیدم خوب با این همه چیزی که میگید چقدر حقوق قراره بهم بدید که انقدر سختش کردید و جواب شنیدم حالا تو مصاحبه دوم اگه قرار بود صورت بگیره توافقی یه مبلغی مشخص میشه... میپرسم بیمه چی و جواب میشنوم بیمه در کار نیست...

تازه با همه این اوصاف و با توجه به رزومه من که خیلی بیشتر از یه منشی ساده بودن لایقشه گفتن برو خونتون اگه خواستیم باهات تماس میگیریم...

منم الان دل تو دلم نیست که آیا منو قبول میکنن یا نه؟؟؟؟؟ الان از استرس تمومه ناخونامو جوییدم ، نیستید که ببینید چه انتظاری تو چشامه...

سوپ مخصوص میم

برادرم دیروز سرما خورده و از اون جایی خیلی که با سوپ میونه نداره و از اینکه تیکه های سبزیجات برن زیر دندون بدش میاد تصمیم گرفتم یه سوپی براش بپزم که مثل سوپ مرغ آماده، صاف اما خونگی باشه... امتحانش کنید حتما خوشتون میاد...

مواد لازم:

نصف پیمانه برنج

دو عدد هویج

دو عدد شلغم

یک عدد پیاز متوسط

دو عدد گوجه فرنگی

نصف پیمانه جو پرک

کره و آبلیمو به میزان دلخواه

دو عدد عصاره مرغ

نصف پیمانه ورمیشل

نصف پیمانه گشنیز و جعفری و تره (خرد شده)

طرز تهیه:

(برنج، جو پرک، شلغم، هویج، گوجه فرنگی، پیاز و عصاره مرغ) را با یک پارچ (حدودا) آب درون قابلمه ریخته و میگذاریم بپزد. بعد از اینکه مواد تقریبا پخته شد، شعله را خاموش کرده و میگذاریم کمی خنک شود و سپس با بلندر آن را میکس میکنیم و دوباره به قابلمه برمیگردانیم و روی حرارت ملایم میگذاریم. بعد از اینکه به جوش افتاد ورمیشل و کره را اضافه میکنیم. بعد از 20 دقیقه سبزی را داخل سوپ ریخته و پس از یکی دو جوش شعله را خاموش میکنیم و در ظرف میکشیم. میزان آبلیمو دلخواه است. نوش جان

خاطرات کودکی (4)

الان نشسته بودم و موبایلم دستم بود که یاد این خاطره افتادم. البته هیچ ربطی به گوشی موبایل و تلفن نداره...

فکر کنم ده دوازده سالم بود، سن دقیق یادم نیست اما همین حدودا بود سنم... عمو کوچیکم سربازیش تموم شده بود و قرار بود براش مهمونی بگیرن و منم از چند روز قبل رفته بودم خونه مادربزرگم بمونم تا روز مهمونی...

گفته بودم که عمو بزرگه با مادربزرگم تو یه ساختمون بودند و عموم یه دختر یکی دو ساله داشت... عمو کوچیکه به شوخی داشت دخترکو میزد و منم جدی گرفته بودم و رفتم مثلا دخترعمومو نجات بدم که از اون چک و لگدا نصیب خودمم شد...

خوردن این چک و لگد که البته چندان محکم نبود و حکم شوخی و بازی داشت همانا و شب تب کردن من همان... حالم به قدری بد شد که صبح خیلی زود منو بردن درمانگاه و چند تا آمپول نوش جان کردم... دکتر چی گفت و زنعمو چی شنید نمیدونم چون خیلی هم هوشیار نبودم و از تب و بی خوابی شب قبل بی حال بودم...

خلاصه که وقتی از درمانگاه مرخص شدم و برگشتیم عمو کوچیکم برای اینکه از دل من دربیاره این مسئله رو (که البته بنده خدا مقصر نبود و من خیلی سوسول و نازک نارنجی بودم) منو برد طلا فروشی دوستش و برام به انتخاب خودم یه جفت گوشواره گرفت و ... فکر کنید تو شلوغی مهمانی شب همه دور و برم میگشتن و مراقبم بودن که آب تو دلم تکون نخوره.

از اون روز به بعد بود که همه فهمیدن من چقدر مامانیم و حواسشون وجمع کردن که از گل نازکتر بهم نگن و البته این اتفاق شد یه خاطره برای من که حالا یادش بیوفتم و برای شما تعریف کنم.

خاطرات کودکی (3)

بذارید یه خاطره تعریف کنم از بچه های همین عمویی که تو پست قبل گفتم.

اون موقع 2 تا پسر داشت که فاصله سنی کمی با هم داشتند و سه چهار سالی از من کوچکتر بودند.

یه روز خونه مادربزرگم مهمونی بود و فامیل جمع شده بودند و بالتبع بچه ها هم بودند و حسابی شلوغ میکردند.

پسر بزرگتر عمو برای خودش خوردنی خریده بود و به برادرش نمیداد. برای همین با برادر کوچیکش دعواش شد و اونم شروع کرد به گریه و زاری... بزرگترا که آرومش کردند یهو برگشت به برادرش گفت: دادا چند خریدی... منظورش به خوردنی برادرش بود... هنوز که هنوزه بعد این همه سال بزرگترا یاد اون خاطره که میوفتند گل خنده به لبشون میشینه... واقعا که دنیای کودکی چه دنیای پاک و ساده ایه...