سخن روز

نه زمستانی باش که بلرزانی و نه تابستانی باش که بسوزانی
بهاری باش که برویانی

همین جوری نوشت های میم (61)

دیشب برادر کوچیکه بعد از دو سه شب مهمونی اومده خونه و بعد احوال پرسی و چه میکنی و چه خبر از خواهرم پرسید از ف چیزی گفتی (تو پرانتز شما به جای ف اسم یه دخترخانوم قرار بدید)... خواهرم هم اشاره که نه چیزی نگفتم... منو بگی تو دلم بزن و بکوب شد که یعنی این یکی هم داره سر و سامون میگیره اما اصلا به روی خودم نیاوردم... داداشی ما هم یکم با گوشیش کلنجار رفت و بعدم داد دستم که ببینمش... گوشیو که گرفتم دستم دیدم یه عکس یه دختر خانوم تو صفحه اشه و نوشته من و خانوم ف امروز نامزدی غیر رسمیمونو اعلام میکنیم و اردیبهشت ماه هم به صورت رسمی جشن میگیریم... منو میگی دیگه دنبالشو نخوندم ببینم چیه و پریدم به ماچ و بوسه و تبریک و کلی جیغ و داد ... حالا هی داداشی منو آروم میکنه حالا صبر کن چه خبرته بقیه شو بخون... پیغامایی که براش گذاشته بودن دوستانش رو خوندم و رسیدم به پیام پسر عمه (اینا این دو سه روز با هم بودن)... فکر میکنید چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نوشته بود این خبر دروغ سیزده بوده و به عمه برادر میم هم بد و بیراه نگید چون من پسر عمش هستم... یعنی میخواستم کلشو بکنم تا چند ساعت همش تو فکرش بودم... میبینید چطور ذوقمو کور کردن

تشکر از یک دوست مجازی

دوست خوب ممنونم برای لطفی که به من داشتید...

.

.

همین جوری نوشت های میم (60)

*رمان به رسم رقص کولی ها رو تازه شروع کردم به خوندن... تا اینجا که ازش خوشم اومده... بعدا در مورد نویسنده و آثارش اینجا یه چیزایی مینویسم اگه شد...

*آخرین روز تعطیلاتم رسید... وقتی تعطیلات طولانی میشه مدام لحظه شماری میکنم برای تموم شدنش و بی قرار میشم... مثل اینکه یه کار خاصی میخوام انجام بدم و تو تعطیلات نمیشه... اما همین که به آخر میرسه یه جورایی دلتنگش میشم... امیدوارم فردا برای همه یه شروع تازه همراه با شادی و نشاط و سلامتی به سوی موفقیت باشه...