میم تنها
میم تنها

میم تنها

همین جوری نوشت های میم (84)

*اینجا داره بارون میاد و بچه های همسایه پشتی تو حیاط زیر بارون دارن میدون و جیغ جیغ میکنن و هوووووو میکشن... خوش به حالشون... چه عالمی داره بچگی... با یه بارونه بهاری هم خوش میشن و خوشی شونو با صدای بلند فریاد میکنن و به همه میفهمونن...

*هوای دم غروب این چند روز آخر اردیبهشت واقعا بهشتیه... امروزم که دیگه آسمون سنگ تموم گذاشته و داره رحمت الهی رو روی سرمون میریزه...

همین جوری نوشت های میم (83)

جناب غربتی توی وبلاگشون پستی ( این ) در مورد گربه ها گذاشتن... این موضوع باعث شد موضوع دزدی کنم و این مطلبو بنویسم...

  ادامه مطلب ...

همین جوری نوشت های میم (82)

*موقع شام اتفاقی برنامه ای داشت ترانه ای از خانوم مهستی رو پخش میکرد... بیا بنویسم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده... خواهرم خیلی بلبل زبون و طنازه... برگشته میگه بعد این ترانه سازمان حفاظت از محیط زیست و دفاع از حقوق حیوانات خواننده رو دستگیر کردن برای این کاراش

* میخوام رمان بی بی بی دل از یاسمین رو شروع کنم به خوندن... دو تا کار از نویسنده خوندم که من خوشم اومده... یه جورایی معمایی و پر گره است کارای نویسنده... حتما تو یه پست، یکی دو خطی برای معرفی کارای نویسنده مینویسم...

همین جوری نوشت های میم (81)

عصر پنج شنبه ای که گذشت سوار ماشین پدر جان داشتیم از اتوبان امام علی گذر میکردیم که صحنه ای رو دیدم که واقعا برام عجیب و تا حدی ناراحت کننده بود... تو لاین کناری ما یه ماشین بود که به جز آقای راننده یه خانوم که به نظر میومد مادر خانواده باشه عقب نشسته بود و یه بچه حدود دو سه ساله روی صندلی جلو ایستاده بود و با خانومی که عقب بود بازی میکرد... شما تصور کنید که همه اتومبیل ها با سرعتی که توی یه بزرگراه متداول هست در حال حرکت بودن... در مورد اینکه یه خانوم و آقا که از قضا ازدواج کردن و یه بچه هم دارن و خانوم عقب میشینه و بچه جلو قضاوتی نمیکنم و حرفی نمیزنم هر چند اصلا نمیپسندم و نوعی بی احترامی به خانوم خونه میدونمش... اما موضوع مهم اینه که واقعا اون پدر و مادر برای یه لحظه نگران بچه کم سنشون نمیشن؟؟؟؟ نمیترسن خدایی نکرده با اون سرعت بالا و با توجه به شیطنت بچه ها تو این سن اتفاق ناگواری بیفته؟؟؟؟؟؟ من وقتی که این ماشین از کنارمون رد شد یه لحظه ناخودآگاه با صدای بلند وای کشیدم، حالا نمیفهمم چطور اون پدر و مادر میتونن بی توجه به این مسئله باشن... اینا حداقل کمربند ایمنی رو برای بچه نبسته بودن... چقدر میتونن یه پدر و مادر بی احتیاط و سهل انگار باشن...

همین جوری نوشت های میم (80)

* امروز عجب هوای فوق العاده ای شده... خنک و واقعا اردیبهشتی... روح آدم تازه میشه...

* شده تا حالا منتظر باشید... نمیدونی منتظر چی، فقط منتظری... دقیقه به دقیقه گوشی موبایلو نگاه میکنی نکنه خبری باشه که ندیده باشی... یه گوشت به تلفن باشه و زنگ که میزنه بپری طرفش... گوشت به زنگ خونه باشه... روزی دو هزار بار میلتو چک بکنی و ... و تازه مشکل اینه که اصلا هم نمیدونی چرا و فقط منتظری...

* دلم میخواد یه مدتی برم تو یه روستا و تنها برای خودم زندگی کنم... اما این فقط در حد یه آرزو میمونه چون امکانش نیست...