ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من خیلی وبلاگ نمیخونم اما اخیرا یه چند تایی رو توشون سرک کشیدم و فکر کردم منم یه وبلاگ برای خودمو و حرفام داشته باشم. کلا انشا نویسیم تو مدرسه افتضاح بود و قلمم به درد خودم میخوره. اگه یه موضوع جدی بود شاید میتونستم در موردش بنویسم اما موضوعات احساسی و رمانتیک چیزی نبود و نیست که نوشتن در موردشون از عهده من بر بیاد.
حالا که برای دل خودم یه وب درست کردم میبینم اصلا نوشتنم نمیاد. کلی حرف تو دلم و مغزم هست اما نمیدونم چرا نوشتنشون انقدر سخته. نه اینکه حرفا حرفای نگفتنی باشه، من حرفم نمیاد چون کلا شخصیتم درونگراست و تو دنیای واقعی هم دوستان زیادی ندارم، یعنی اصلا دوست صمیمی ندارم که بخوام باهاش درد و دل بکنم، یعنی به خاطر نوع شخصیتم و خصوصیات اخلاقی اگه دوست صمیمی و جون جونی مثل بعضیا داشتم هم نمیتونستم باهاش درد و دل کنم. چه برسه به دنیای مجازی...
بماند...
چند روزی هست که دلم به شدت گرفته و چشمام بی دلیل هی پر و خالی میشه... نه اینکه زندگی همیشه به روم لبخند زده باشه اما سعی میکنم غما و سختیاشو هم با شادیا و خوشیاش کم رنگ و قابل تحمل بکنم... کاش زودتر از این حال بیرون بیام...
دنیای من خلاصه میشه تو رمانا و رویاهام... اما این روزا نه رویایی دارم که بهش فکر بکنم و نه رمانی که خوندنش بهم آرامش میده... هر چی سعی میکنم خودمو به کار مشغول کنم و برای خودم سرگرمی و مشغولیت ایجاد بکنم اما نمیدونم چرا باز آخرش به همون دل گرفته و چشمای اشکی میرسم...
خدایا کمکم کن از پسش بربیام و خودمو د وباره پیدا کنم... خدایا