میم تنها
میم تنها

میم تنها

همین جوری نوشت های میم (79)

عکس دخترک و طوطی رو که گذاشتم یاد خبر دیشب افتادم که در مورد یه سری حیوانات رها شده سیرک تو جنوب بود... تصاویری که نشون میداد واقعا ناراحت کننده بود... تعداد زیادی شیر داخل یه قفس که وقتی کنار هم نشسته بودن دیگه جایی برای تکون خوردن نداشتن... خرسایی که گرسنه تو قفس رها شده بودن و آدمارو که میدیدن نمایش اجرا میکردن تا غذا بهشون بدن... پرنده ای که بالش شکسته بود ... و ... واقعا یه لحظه خودمونو جای این حیوانات زبان بسته بزاریم... چطور به خودمون اجازه میدیم آزادیشونو بگیریم و تازه آزارشون بدیم و بی آب و غذا به امان خدا رهاشون کنیم... من کلا از سیرک بدم میاد و این خبرو هم که دیدم متنفر شدم... درسته خودم یه طوطی دارم... اما یه جورایی این طوطی رو نجاتش دادیم... اگه تو طبیعت بود زنده نمیموند و الان هم عضوی از خانواده شده... موقع غذا با ما سر سفره است و اول به اون غذا میدیم تا به خودمون بچسبه غذا... به نظافتش میرسیم... اگه بیرون رفته باشیم وقتی برمیگردیم از دیدنمون ذوق میکنه و کلی باهاش حرف میزنیم تا تنهاییشو جبران کنیم... میدونیم اگه رها بشه نمیتونه دوام بیاره برای همینه که نگهش داشتیم... برای خودمون یه وظیفه میدونیم که شرایط خوبی داشته باشه و آشیب نبینه...

حالا نمیدونم اینا چطور آدمایی هستن که چنین رفتار ظالمانه ای دارن با حیوانات...

همین جوری نوشت های میم (78)

* امان از دست بعضی از این رانندگان محترم تاکسی که فکر مکینن اینجا سر گردنه است و مسافر هم یه موجود دو پای با دو گوشه درازه که حالیش نیست... برای کاری باید میرفتم به یکی از ادارات... قبل از اون جایی رفتم و کارم طول کشید و ناچار شدم دربست بگیرم تا قبل از تعطیلی برسم به کارم... آدرس سرراست دادم به راننده و مسافت هم کوتاه بود... انقدر این آقا گله کرد و نالید و منو چرخوند که خدا میدونه... موقعی هم که منو رسوند کلی کرایه گرفت و منتم سرم گذاشت که ادرس نداشتی و از این حرفا... یعنی از دستش دیوونه شدم و اگه دستم بود یا سر خودمو میکوبیدم به دیوار یا کله راننده محترمو میکندم... اگه بدون مشکل منو میرسوند و رفتار مناسبی داشت دلم نمیسوخت... چی بگم که این فقط یه قلم از مشکلات با این دوستان راننده است...

* به نظرتون برای روز پدر یه جفت جوراب بگیریم؟؟؟؟

* امروز خیلی گرم بود... خدا خودش بهمون رحم کنه تازه اردیبهشتیم...

*امسات نتونستم نمایشگاه کتاب سر بزنم... امروز از جلوش رد شدم و دیدم دارن کتابارو بار میزنن و نمایشگاهو جمع میکنن... خیلی دلم میخواست اما هم فرصت نکردم و هم اینکه قیمتا نجومی بود... سالهای قبل ممکن نبود نمایشگاهو از دست بدم... اصلا خرید کتاب یکی از اولویت ها و علایق منه اما تو این یکی دو سال اخیر به قدری کتاب گرون شده که اصلا نمیشه طرفش رفت

همین جوری نوشت های میم (77)

* به نظرم ما آدما هممون خودخواه هستیم حتی اونایی که خواسته دیگران به خواسته خودشون اولویت داره برای اینه که خودشون احساس آرامش میکنن با این کار... اما بعضیا هستن که این دوز خودخواهیشون خیلی بالاست و البته باعث ناراحتی و آزار و دل شکستن دورو بریاشون میشه... اصلا براشون مهم نیست با کاراشون، حرفاشون و رفتارشون دل یه دیگران میشکنه فقط خودشون مهم هستن و خودشون...

* بعضی از آدما انرژی مثبت دارن... مدام لحظه شماری میکنی ببینیشون... همش دلت میخواد یه کاری بکنی که شاد بشن... برات مهمه که وقتی با تو هستن و حتی وقتی با تو نیستن آرامش داشته باشن و خوشحال باشن... اما در مقابل یه عده هم هستن که ازشون موج منفی میگیری... تا بیان و برن همینجور استرس و ناراحتی داری... شاید کاری هم نکنن اما هیچ حس مثبتی ازشون نمیگیری... فقط میخوای زودتر بیان و برن و بدون شر بگذره...

* دیروز شاه شطرنج خوندم و امروزم میخوام اگه شد زهر تاوانو شروع کنم... عالین این دو تا... بار دومه که دارم میخونمشون... دومیو هم که خوندم در موردشون یکی دو خط مینویسم...

* این روزا زیاد یاد خاطرات گذشته میکنیم بی دلیل و با دلیل...

همین جوری نوشت های میم (76)

* این هفته برای دو جا رفتم مصاحبه شغلی... هر دو جا کلی منو تحویل گرفتن و خیلی خوش برخورد و مودب و مثبت... بعد برای نتیجه هم گفتن بهتون تو دو روز آینده خبر میدیم... حالا منتظرم این دو روز بگذره مثلا... آخه نمیدونم چه کاریه وقتی فکر میکنن مراجع مناسب کارشون نیست امید الکی میدن... همون موقع بگن که آدم تکلیفه خودشو بدونه و این انتظار بی خودی رو هم تحمل نکنه... من خودم شخصا اگر تو شرایط این کارفرمایان محترم بودم همون موقع مصاحبه تکلیف بنده خدا رو مشخص میکردم... عجبا...

*دیروز برای کاری رفته بودم بیرون... سوار آژانس پشت ترافیک مونده بودم که یه زوج مسن رو دیدم ت.ی پیاده رو... خانوم به نظر میرسید مشکل بینایی دارن چون یه عینک بزرگ مشکی روی صورتش بود... آقا هم عصا به دست بود... بعد این زوج میخواستن از روی پل عبور کنن و بیان توی خیابون... آقا با چه دقتی به خانوم کمک میکرد تا بتونه از روی پا رد بشه و مراقبش بود پاشو جای درستی بذاره... واقعا لذت بردم از دیدنشون و توجهی که آقا به خانوم داشت...

همین جوری نوشت های میم (75)

سلاممممممممممم من برگشتم... هم اینک دارم با یک لپ تاپ شخصی مطلب مینویسم... بالاخره از شر کامی راحت شدم... فکر میکنم اگه فلک یاری کنه دیگه مشکلی نباشه و بتونم به خونه مجازیم بیشتر سر بزنم