همین جوری نوشت های میم (56)

چرا ما جوونها گاهی اوقات یادمون میره اگه به جایی رسیدیم از همت و زحمت بزرگترامون بوده؟؟؟؟؟؟؟؟

من یه پسر عمویی دارم که وقتی که بچه بود و حتی تو سنین نوجوونی تو خونه ما و با ما بزرگ شد... حتی وقتی بزرگتر هم شد پدرم کم براش زحمت نکشید... خدا سایه عمومو رو سرش نگه داره و عمر طولانی بهشون بده اما پدرم همیشه تا جایی که میتونست هواشونو داشت... یکی دو روز پیش پدرم تماس گرفت که بره خونه پسرعمو برای پس دادن بازدید... گفتن پسرعمو شیفته و باشه برای یه روز دیگه... دیروز پدرم با عمو تماس گرفتن و قرار شد هماهنگ بشه اگه امروز ظهر هستند برن خونشون... بالاخره عمو خبر دادن که بله هستن و دوباره امروز صبح هم تماس گرفته شد جهت اطمینان... ظهر پدرم و مادرم و عمو و خانومش راه افتاد به مقصد خونه پسرعمو... بین راه پدرم به عمو میگن که یه تماسی بگیرید و بگید راه افتادیم... تماس گرفتن عمو همانا و جواب پسرعمو که ما اماده نیستیم ساعت پنج و شش بیاید خونمون... خودتون فکر کنید بعد از دو روز هماهنگی و با اطلاع قبلی وسط راه این جواب پدرم بوده... چرا یادمون میره احترام بزرگترامون واجبه؟؟؟؟؟؟ چرا یادمون میره خودمون هم یه روزی پا به سن میذاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به نظرتون جواب این بی احترامی چی میتونه باشه؟؟؟؟؟؟

بغض...

حس و حالم... چرا گاهی عزیزترین های آدم دلشو میشکنن... چرا وقتی یکی برات از همه عزیزتره تو براش کم رنگی...

.

.

همین جوری نوشت های میم (55)

*شب سال نو بعد از سال تحویل برادرا و عمه خانوم اومدن برای تبریک سال نو... خونه حسابی شلوغ شده بود... موقعی که خانواده برادر کوچیکه و خانواده عمه خانوم میخواستن برن راهرو حسابی شلوغ پلوغ بود... ما همه رو راهی کردیم رفتن و فقط خانواده برادر بزرگم موندن و کمی بیشتر نشستن... وقتی برادر بزرگم موقع رفتن حواست کفششو بپوشه مدام گفت پس کفش من کو؟؟؟ ما هم همش یه جفت کفش نشونش میدادیم و میگفتیم ایناهاش دیگه بپوشش... از ما اصرار و از برادرم انکار که این کفش من نیست کفش منو کجاست پس... دیگه به این فکر افتادیم که یکی از مهمونا اشتباهی کفشو پوشیده و کفش خودشو جا گذاشته... برادرم با یه جفت دمپایی رفت و ما هم زنگ زدیم به برادر کوچیکه و معلوم شد شوهر عمم اشتباهی کفشو پوشیده و رفته... حالا چرا اینو تعریف کردم برای اینکه بگم از اون موقع شده سوژه... دیگه حتی خانومای فامیل (چه دور چه نزدیک) موقعی که دارن ایشونو بدرقه میکنن میدون تو راهرو و میگن آقا مراقب باشید فلانی کفشمونو اشتباهی نپوشه... کلی باعث خنده و شوخی شده این مسئله و خداییش شوهر عمه هم آدم با جنبه ای چون خودش به این شوخی دامن میزنه و هیجان میده بهش

*رمان «بگذار آمین دعایت باشم» رو شروع کردم به خوندن... تا اینجا که خوندم قشنگ بوده... بعدا بیشتر در موردش مینویسم...