*امروز هوا عالی بود ولی همچنان تهران شلوغه و ترافیک داره... امروز با پدرم از خیابون هایی عبور کردیم که هر کدوم براش خاطره بودن... خیابون های اطراف بهارستان و سعدی و جمهوری و ... برامون از مغازه هایی میگفتن که الان دیگه نیستن...
*چند روز پیش منزل عمه خانوم که رفته بودیم برای عید دیدنی یه پازل پنج هزار تکه رو زده بودن به دیوار... حالا منم هوس کردم یه پازل بچینم... البته نه به اون بزرگی و نه تنهایی... کل خونه رو بسیج میکنم برای چیدنش... امروز هم میخواستیم بخیریم اما از کریم خان که رد شدیم جلو نشر چشمه جای پارک پیدا نکردیم و گذاشتیم برای احتمالا فردا...
*من چند سال پیش یه تابلو گل چینی درست کردم از گلای داوودی... خانواده که خیلی به به و چه چه میکنن ازش... هر سال ما اینو میبردیم حیاط و اسپری براق کننده روش میزدیم و یه گرد گیری میکردیم میاوردیم میزدیم به دیوار... امسال از قبل عید که آوردمش پایین هنوز تمیزش نکردم... یه جورایی عین آینه دق جلومه و دست و دلم به تمیزکاریش نمیاد... دلم میخواست گلاشو تازه کنم یا یه کار جدید درست کنم اما فرصت نکردم، حالا هم که دیگه از اون اشتیاق و عجله اول سال گذشته و فعلا تابلو بیچاره افتاده گوشه اتاق
*من یه میم تنبل هستم یکی منو تکون بده
*بس که گفتم توت فرنگی میخوام البته واقعی، نه از این گلخونه ایا، بالاخره پدرم امروز پیدا کرده گرفته... قراره مربا بشن... مزش فوق العاده میشه امتحانش کنید...
موقعی که پدرم تونست خونه بخره من 5 سالم بود... موقعی که ما نقل مکان کردیم به این خونه هنوز کامل کامل نبود، قابل سکونت بود اما هنوز ریزه کاریها و گچکاری نشده بود یا مثلا زیرزمینش هنوز کامل نشده بود... فقط طبقه اصلی آماده استفاده بود... پس میتونید تصور کنید که کلی گچ و سیمان و مصالح ساختمانی تو حیاط خونه داشتیم... یکی از بازی های مورد علاقه منو دو تا برادرم بازی با همین مصالح بود... پدرم گچ میخرید میذاشت تو حیاط و ما سه تا باهاش مجسمه درست میکردیم تو باغچه حیاط دور از چشم والدین... یعنی یه روز که پدرم چشمش به این مجسمه ها افتاد و فهمید ما چه بلایی سر مصالح آوردیم کلی دعوامون کرد البته پدرم هیچ وقت کتک نزده مارو اما چون همیشه با محبت با ما رفتار کرده و ملایم بوده وقتی سرمون داد کشیده و بهمون اخم کرده یعنی خیلی عصبانی شده و ماها دنبال سوراخ موش بودیم...
یه روزی تو همون روزا مادرم رفته بوده بیرون و منم همراهش بودم و برادرا خونه بودن... وقتی برمیگردیم خونه که هوا تاریک شده بوده و برقا هم رفته بوده... مامانم تعریف میکنن نزدیک شیر آب حیاط دو تا چشم دیدم که برق میزد... یهو صدای برادرم بلند میشه که وای وای مامان منو میکشه میکشه... نگو برادرم مطابق معمول کلی گل بازی میکنه تو باغچه و سرتاپاش گلی شده بوده... وقتی مادرمو میبینه از ترسش اینو میگه
میگن بچه ها از کودکی شغل آیندشونو انتخاب میکنن، الان مهندس عمرانه این برادر وسطیه ما
تو این دو سه روز رمان بگذار آمین دعایت باشم | shazde koochool رو خوندم و دوسش داشتم... قصه در مورد دختریه که از پدرش بی مهری میبینه و خواهر بزرگتری داره که مورد لطف و محبت ویژه پدرش هست... خواستگار خواهر برای سورپرایز کردنش برنامه ریزی میکنه برای دزدیدنش تا به عنوان هدیه تولد اونو نامزد بکنه اما اشتباهی پیش میاد و دختر قصه دزدیده میشه... بعد از اینکه کلی کتک میخوره و آزار میشه پدر دختر اونو به اجبار به عقد موقت حواستگار در میاره و ادامه داستان...
داستان سرعت خوبی داره و خسته کننده نیست اما نویسنده سبک خاصی تو نوشتن داره که با خوندن کتاب متوجه میشید منظورم چیه...
«بغض ترانه ام مشو» هم اثر دیگر نویسنده هست که من اینو هم دوست داشتم... در هر دو اثر نویسنده دخترانی رو به تصویر میکشه که سعی در استقلال دارند و تلاش میکنند با حداقل امکانات روی پای خودشون بیاستند و بدون اتکا به دیگران زندگیشونو اداره کنند...
لینک صفحه نویسنده هم اینه: http://www.forum.98ia.com/member92497.html