همین جوری نوشت های میم (38)

میم خسته... میم کوفته... از یکشنبه تا همین یک ساعت پیش مشغول آشپزخونه تکونی بودم و هنوز هم تموم نشده کاراش... نمیدونم من خیلی وسواسی و کند دارم کار میکنم یا برای بقیه خانواده ها هم همین طوریه... دیگه امروز حتی تقلبم نکردمو از زیر کار درنرفتم برای استراحت اما دیگه آخراش اصلا انرژی نداشتم... تازه بعدش به فکر شام افتادم... میشد با یه چیز حاضری سر و تهشو هم آورد اما اصلا فست فود دوست ندارم و آخرش به املت رضایت دادم... بی حرف پیش احتمالا فردا موکتارو میارن ولی هنوز کارای داخل سالن و ... مونده و تازه خیلی هنر به خرج بدم فردا بتونم آشپزخونه رو کاراشو تموم کنم به امید خدا...

دختر اسب سوار

نمیدونم چرا الان که این عکسو دیدم یه لحظه منو یاد اسکارلت انداخت...

همین جوری نوشت های میم (37)

*باور میکنید الان از شدت خستگی تمام تنم کوفته است و درده... یعنی میخوام تو جام بچرخم کل تنم درد میگیره... اما خوب روم زیاده... با همه درد و خستگی نشستم پای کامی و میخوام کتاب بخونم...

*بانوی قصه رو امروز خوندنشو تموم کردم و در کل دوسش داشتم.

*الان سه تا کتابه که میخوام بخونم... تو هنوز اینجایی از مهسا که میخوام برای بار دوم بخونم، همسفر گریز از نغمه که خیلی وقته تصمیم دارم بخونم اما فرصت نشده... طلوع از مغرب هم از مونا که تازه نویسنده نوشتنشو به پایان رسونده... اما خوب الان هیچ کدومو نمیخونم بلکه ستاره دنباله دار از ایکسا که همین امشب به پایان رسیده رو دارم میخونم... بعدا در مورد همشون یه چند خطی توضیح مینویسم اگه شد

*یادم میاد چند سال پیش تو همین ایام و تو اوج خونه تکونی که حتی جایی برای نشستن نبود و فرش و موکتو جمع کرده بودیم برای شستشو من چند تا رمان خریده بودم... تو کل روز کارارو انجام میدادیم و من شب برای خودم یه گوشه تنهایی درست کرده بودم و رمان میخوندم... انقدر مزه میداد

طوطی پر ادای میم

نزدیک محل کار پدرم یه فضای سبز هست که برای رسیدن به کارگاه و دفتر پدرم از داخل این فضای سبز عبور میکنن... حدودا ده سال پیش عموی وسطی من داشته از داخل بلوار عبور میکرده که میبینه روی درخت یه طوطی نشسته... فوری عمو کوچیکه رو خبر میکنه که بیاد طوطی رو بگیره اگه میتونه... عمو کوچیکه میره طوطیه رو میگیره و اینو زیر کتش قایم میکنن و میرن کارگاه... پدرم میبینه اینا اومدن تو و مشکوک میزنن... خلاصه متوجه میشه اینا چیکار کردن... طوطی رو گذاشته بودن تو یه کارتن و بابا آوردنش خونه... چون خونه ما ویلاییه و منزل عموها آپارتمانی قرار شد که ما چند روز نگهش داریم تو حیاط تا عمو کوچیکه قفس و اینا تهیه بکنه و این طوطیه رو ببره برای پسر کوچولوش که اون موقع فکر کنم چهار سالش بود... خلاصه که از اون موقع ده سالی گذشته و همچنان قراره بیان دنبالش... اون اوایل اصلا سر و صدا نداشت و روز اول که هیچی نمیخورد... کم کم با دست بهش غذا دادیم... چیزایی مثل انگور و سیب و تخمه... و باهامون دوست شد... حالا طوری شده که اگه موقع شام و نهار غذای سفره بهش ندیم خونه رو میذاره رو سرش... خامه خیلی دوست داره و همینطور کره شکر زده... سیب زمینی سرخ کرده میخوره و نوشابه و دیگه بگم براتون چای شیرین... حمام خیلی دوست داره و هر موقع که خواهرم بخواد خونه جارو بزنه فوری میره تو ظرف آبش آب بازی میکنه... خونش که کثیف باشه میره کف قفسشو آشغالارو جمع میکنه یه طرف... آهان دونه بادمجون و فلفل دلمه ای هم دوست داره... چیزای بامزه زیاده در موردش برای اینکه این پست طولانی و حوصله سر بر نشه تو یه پست دیگه تعریف میکنم...