سخن روز

*پرحرفی و پرگویی تفکر انسان را میگیرد. (پاسکال)*

همین جوری نوشت های میم (26)

خسته ام ... ذهنم بیشتر از جسمم خسته است... قراره از شنبه برم سر کاری که درسته وجهه اجتماعی خوبی داره و تو فضای دانشگاهی هست اما دلم به رفتن رضا نیست... محل کار جدیدم درست تو همسایگی محل کار سابقمه... محل کار قبلی رو هم خودم به بهانه مشکلات شخصی ترک کردم و رئیس سابقم هنوزم که هنوزه دنبالمه... بهش که گفتن میم قراره بیاد تو این مرکز به جای فلانی گفته فلانی خوبه اما میم بهتر از اونه... از کار سخت نمیترسم اما این کار روحمو راضی نمیکنه... با هر کی مشورت میکنم میگه برو و نه نیار ... منم دارم میرم جلو اما اصلا خوشحال نیستم... تمام تلاشمو میکنم که بهش فکر نکنم و خودمو راضی کنم اما...

خاطرات کودکی (8)

دبستان که بودم صبحای زود پدرم دستمو میگرفت و منو تا مدرسه میرسوند... تو راه دبستانمون یه سوپرمارکت بود که به نسبت بقالیای اون موقع خیلی شیک و تمیز و بزرگ بود و معمولا چیزای فانتزی داشت... چرخیدن تو اون سوپرو خیلی دوست داشتم ... یکی از چیزایی که خیلی مورد علاقم بود یه مدل آبنبات چوبی بود که دسته کوتاهی داشت و آبنبات سرش کروی شکل بود و با طعم کاراملی و رنگ قهواه ای ... بابا معمولا صبحا برام یه دونه ازینا میخرید و بعد منو میذاشت تو مدرسه و میرفت...

تو کوچه کناری دبستانم هم یه اغذیه فروشی بود که اگه با مادرم قرار بود از مدرسه برگردم خونه معمولا یه ساندویچ الویه برام میخرید... طعم و مزه الویه های اون ساندویچی هنوزم زیر دندونمه و قابل مقایسه با الویه هایی که بعدها خوردم نیست...

یه دفعه که دندونم درد میکرد مامان قرار شد منو ببره دندون پزشکی و از همون کوچه رد شدیم... با همون دندون درد یه الویه باج گرفتم تا قبول کنم منو ببرن پیش دندون پزشک...

همین جوری نوشت های میم (25)

*با خواهرم سوار تاکسی داشتیم برمیگشتیم خونه که خواهرم یه نگاه به آسمون کرد و گفت آسمون گرفته اس، باز کی دلشو شکونده، این آسمونم خیلی لوس شده ها تا یه چیزی بهش میگی فوری میگیره و اشکش درمیاد

*امروز بالاخره خودمو مهمون کردمو یه رمان خریدم، انقدره خوشحالم... تسلیم نگاه از هایده حائری

خاطرات کودکی (7)

*یکی از کارایی که تو دوره دبستان خیلی دوست داشتم انجام بدم این بود که تا چشم مادرمو دور میدیدم زیر انداز میبردم توحیاط پهن میکردم و هر چی دستم میرسید میبردم روش میچیدم و گاز پیک نیکی مامانو هم کنار زیر انداز میذاشتم ... رشته فرنگی و پیاز و رب میبردم با خودم و برای نهار مامانم اینا غذا درست میکردم اونم ماکارونی، خیلی هم دلتون بخواد انقدر خوشمزه میشد... اصلا از بچگی مامان خونه بودم... الانم اگه مهمونی و مراسمی باشه آشپزی با منه و هر کسی کاری داشته باشه به جای اینکه مادرمو صدا بزنه منو صدا میکنه... یعنی من تو مهمونیا دیوونه میشم بس که از هر طرف اسممو میشنوم و باید مشکلات و درخواست هارو سر و سامون بدم

*خونه ما در گذشته بسیار بسیار پر آمد بودخوب بیشتر مواقع هنوز ریخت و پاشای مهمون قبلی جمع و جور نشده بعدی از راه میرسید... یه کمی که بزرگتر شدم و میتونستم آشپزی بکنم مادرم خیالش از بابت غذا راحت شد و داد دست من... یکی از خاطراتی که از آشپزی برای مهمون دارم بر می گرده به همون سنین نوجوانی... عمو وسطی و خانومش و چند نفر دیگه برای شام اومده بودن خونمون... قرار شد برای شام لوبیاپلو درست کنم... قبلاها ما لوبیاپلو رو با گوشت چرخ کرده درست میکردیم اما من هنوز نمیدونستم که لوبیا دیرتر از گوشت میپزه... سس گوشت و لوبیا که درست شد با برنج دم گذاشتم... حالا منتظرم که لوبیاها بپزه... برنج دم کشید و اما دریغ از اینکه لوبیاها یه ذره نرم بشه... موقع خوردن هی بهم دلداری میدادن که اشکال نداره پیش میاد، خیلی خجالت کشیدم اما خوب تجربه خوبی بود برای آینده

*یه بار دیگه هم مادرم برنج خیس کرده بود و من دیدم رفته بیرون و هنوز نیومده برای خودم شروع کردم غذا درست کردن... برنجی که باید صاف میشد و کته کردم و تازه به اون مایعی که باهاش مخلوط میشد هم نمک زدم... خودتون تصور بکنید چه مزه ای داشته دیگه

*اولین شله زردی که درست کردم برای مهمونی افطاری رسمی بود که هر سال تو خونمون برگزار میشد... برنجشو با نمک خیس کردم

*همه این خاطراتی که نوشتم برای سنین نوجوانیه منه، زیر هجده سالگی در نظر بگیرید، الان دیگه حسابی از اشتباهات اون موقع تجربه کسب کردم و میتونید مطمئن باشید اگه از دست پخت من نوش جان بفرمایید زنده و سالم میمونید