خاطرات کودکی (8)

دبستان که بودم صبحای زود پدرم دستمو میگرفت و منو تا مدرسه میرسوند... تو راه دبستانمون یه سوپرمارکت بود که به نسبت بقالیای اون موقع خیلی شیک و تمیز و بزرگ بود و معمولا چیزای فانتزی داشت... چرخیدن تو اون سوپرو خیلی دوست داشتم ... یکی از چیزایی که خیلی مورد علاقم بود یه مدل آبنبات چوبی بود که دسته کوتاهی داشت و آبنبات سرش کروی شکل بود و با طعم کاراملی و رنگ قهواه ای ... بابا معمولا صبحا برام یه دونه ازینا میخرید و بعد منو میذاشت تو مدرسه و میرفت...

تو کوچه کناری دبستانم هم یه اغذیه فروشی بود که اگه با مادرم قرار بود از مدرسه برگردم خونه معمولا یه ساندویچ الویه برام میخرید... طعم و مزه الویه های اون ساندویچی هنوزم زیر دندونمه و قابل مقایسه با الویه هایی که بعدها خوردم نیست...

یه دفعه که دندونم درد میکرد مامان قرار شد منو ببره دندون پزشکی و از همون کوچه رد شدیم... با همون دندون درد یه الویه باج گرفتم تا قبول کنم منو ببرن پیش دندون پزشک...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد