میم تنها
میم تنها

میم تنها

همین جوری نوشت های میم (82)

*موقع شام اتفاقی برنامه ای داشت ترانه ای از خانوم مهستی رو پخش میکرد... بیا بنویسم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده... خواهرم خیلی بلبل زبون و طنازه... برگشته میگه بعد این ترانه سازمان حفاظت از محیط زیست و دفاع از حقوق حیوانات خواننده رو دستگیر کردن برای این کاراش

* میخوام رمان بی بی بی دل از یاسمین رو شروع کنم به خوندن... دو تا کار از نویسنده خوندم که من خوشم اومده... یه جورایی معمایی و پر گره است کارای نویسنده... حتما تو یه پست، یکی دو خطی برای معرفی کارای نویسنده مینویسم...

همین جوری نوشت های میم (81)

عصر پنج شنبه ای که گذشت سوار ماشین پدر جان داشتیم از اتوبان امام علی گذر میکردیم که صحنه ای رو دیدم که واقعا برام عجیب و تا حدی ناراحت کننده بود... تو لاین کناری ما یه ماشین بود که به جز آقای راننده یه خانوم که به نظر میومد مادر خانواده باشه عقب نشسته بود و یه بچه حدود دو سه ساله روی صندلی جلو ایستاده بود و با خانومی که عقب بود بازی میکرد... شما تصور کنید که همه اتومبیل ها با سرعتی که توی یه بزرگراه متداول هست در حال حرکت بودن... در مورد اینکه یه خانوم و آقا که از قضا ازدواج کردن و یه بچه هم دارن و خانوم عقب میشینه و بچه جلو قضاوتی نمیکنم و حرفی نمیزنم هر چند اصلا نمیپسندم و نوعی بی احترامی به خانوم خونه میدونمش... اما موضوع مهم اینه که واقعا اون پدر و مادر برای یه لحظه نگران بچه کم سنشون نمیشن؟؟؟؟ نمیترسن خدایی نکرده با اون سرعت بالا و با توجه به شیطنت بچه ها تو این سن اتفاق ناگواری بیفته؟؟؟؟؟؟ من وقتی که این ماشین از کنارمون رد شد یه لحظه ناخودآگاه با صدای بلند وای کشیدم، حالا نمیفهمم چطور اون پدر و مادر میتونن بی توجه به این مسئله باشن... اینا حداقل کمربند ایمنی رو برای بچه نبسته بودن... چقدر میتونن یه پدر و مادر بی احتیاط و سهل انگار باشن...

همین جوری نوشت های میم (80)

* امروز عجب هوای فوق العاده ای شده... خنک و واقعا اردیبهشتی... روح آدم تازه میشه...

* شده تا حالا منتظر باشید... نمیدونی منتظر چی، فقط منتظری... دقیقه به دقیقه گوشی موبایلو نگاه میکنی نکنه خبری باشه که ندیده باشی... یه گوشت به تلفن باشه و زنگ که میزنه بپری طرفش... گوشت به زنگ خونه باشه... روزی دو هزار بار میلتو چک بکنی و ... و تازه مشکل اینه که اصلا هم نمیدونی چرا و فقط منتظری...

* دلم میخواد یه مدتی برم تو یه روستا و تنها برای خودم زندگی کنم... اما این فقط در حد یه آرزو میمونه چون امکانش نیست...

همین جوری نوشت های میم (79)

عکس دخترک و طوطی رو که گذاشتم یاد خبر دیشب افتادم که در مورد یه سری حیوانات رها شده سیرک تو جنوب بود... تصاویری که نشون میداد واقعا ناراحت کننده بود... تعداد زیادی شیر داخل یه قفس که وقتی کنار هم نشسته بودن دیگه جایی برای تکون خوردن نداشتن... خرسایی که گرسنه تو قفس رها شده بودن و آدمارو که میدیدن نمایش اجرا میکردن تا غذا بهشون بدن... پرنده ای که بالش شکسته بود ... و ... واقعا یه لحظه خودمونو جای این حیوانات زبان بسته بزاریم... چطور به خودمون اجازه میدیم آزادیشونو بگیریم و تازه آزارشون بدیم و بی آب و غذا به امان خدا رهاشون کنیم... من کلا از سیرک بدم میاد و این خبرو هم که دیدم متنفر شدم... درسته خودم یه طوطی دارم... اما یه جورایی این طوطی رو نجاتش دادیم... اگه تو طبیعت بود زنده نمیموند و الان هم عضوی از خانواده شده... موقع غذا با ما سر سفره است و اول به اون غذا میدیم تا به خودمون بچسبه غذا... به نظافتش میرسیم... اگه بیرون رفته باشیم وقتی برمیگردیم از دیدنمون ذوق میکنه و کلی باهاش حرف میزنیم تا تنهاییشو جبران کنیم... میدونیم اگه رها بشه نمیتونه دوام بیاره برای همینه که نگهش داشتیم... برای خودمون یه وظیفه میدونیم که شرایط خوبی داشته باشه و آشیب نبینه...

حالا نمیدونم اینا چطور آدمایی هستن که چنین رفتار ظالمانه ای دارن با حیوانات...

همین جوری نوشت های میم (78)

* امان از دست بعضی از این رانندگان محترم تاکسی که فکر مکینن اینجا سر گردنه است و مسافر هم یه موجود دو پای با دو گوشه درازه که حالیش نیست... برای کاری باید میرفتم به یکی از ادارات... قبل از اون جایی رفتم و کارم طول کشید و ناچار شدم دربست بگیرم تا قبل از تعطیلی برسم به کارم... آدرس سرراست دادم به راننده و مسافت هم کوتاه بود... انقدر این آقا گله کرد و نالید و منو چرخوند که خدا میدونه... موقعی هم که منو رسوند کلی کرایه گرفت و منتم سرم گذاشت که ادرس نداشتی و از این حرفا... یعنی از دستش دیوونه شدم و اگه دستم بود یا سر خودمو میکوبیدم به دیوار یا کله راننده محترمو میکندم... اگه بدون مشکل منو میرسوند و رفتار مناسبی داشت دلم نمیسوخت... چی بگم که این فقط یه قلم از مشکلات با این دوستان راننده است...

* به نظرتون برای روز پدر یه جفت جوراب بگیریم؟؟؟؟

* امروز خیلی گرم بود... خدا خودش بهمون رحم کنه تازه اردیبهشتیم...

*امسات نتونستم نمایشگاه کتاب سر بزنم... امروز از جلوش رد شدم و دیدم دارن کتابارو بار میزنن و نمایشگاهو جمع میکنن... خیلی دلم میخواست اما هم فرصت نکردم و هم اینکه قیمتا نجومی بود... سالهای قبل ممکن نبود نمایشگاهو از دست بدم... اصلا خرید کتاب یکی از اولویت ها و علایق منه اما تو این یکی دو سال اخیر به قدری کتاب گرون شده که اصلا نمیشه طرفش رفت