مامان منو میکشه میکشه

موقعی که پدرم تونست خونه بخره من 5 سالم بود... موقعی که ما نقل مکان کردیم به این خونه هنوز کامل کامل نبود، قابل سکونت بود اما هنوز ریزه کاریها و گچکاری نشده بود یا مثلا زیرزمینش هنوز کامل نشده بود... فقط طبقه اصلی آماده استفاده بود... پس میتونید تصور کنید که کلی گچ و سیمان و مصالح ساختمانی تو حیاط خونه داشتیم... یکی از بازی های مورد علاقه منو دو تا برادرم بازی با همین مصالح بود... پدرم گچ میخرید میذاشت تو حیاط و ما سه تا باهاش مجسمه درست میکردیم تو باغچه حیاط دور از چشم والدین... یعنی یه روز که پدرم چشمش به این مجسمه ها افتاد و فهمید ما چه بلایی سر مصالح آوردیم کلی دعوامون کرد البته پدرم هیچ وقت کتک نزده مارو اما چون همیشه با محبت با ما رفتار کرده و ملایم بوده وقتی سرمون داد کشیده و بهمون اخم کرده یعنی خیلی عصبانی شده و ماها دنبال سوراخ موش بودیم...

یه روزی تو همون روزا مادرم رفته بوده بیرون و منم همراهش بودم و برادرا خونه بودن... وقتی برمیگردیم خونه که هوا تاریک شده بوده و برقا هم رفته بوده... مامانم تعریف میکنن نزدیک شیر آب حیاط دو تا چشم دیدم که برق میزد... یهو صدای برادرم بلند میشه که وای وای مامان منو میکشه میکشه... نگو برادرم مطابق معمول کلی گل بازی میکنه تو باغچه و سرتاپاش گلی شده بوده... وقتی مادرمو میبینه از ترسش اینو میگه

میگن بچه ها از کودکی شغل آیندشونو انتخاب میکنن، الان مهندس عمرانه این برادر وسطیه ما

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد