میم تنها
میم تنها

میم تنها

خاطرات کودکی (6)

دیروز به روال هر هفته رفته بودیم فروشگاه نزدیک خونه برای خرید مایحتاج هفته... موقع ورود یه خانمی رو از کارمندان فروشگاه دیدم که با یه چرخ دستی پر بادکنک جلو ورودی ایستاده... خیلی توجهی نکردم و رد شدم... اما مسئله برام موقعی جالب شد که تو فروشگاه مشغول چرخیدن و انتخاب اجناس مورد نیاز بودیم دست هر بچه ای یه بادکنک خوشگل دیدم... وقتی سوار ماشین شدیم برای برگشت مامان به شوخی به خواهرم بیست و چند سالم گفت پس بادکنک تو کوش؟

تازه یادم افتاد که تو ماه بهمنیم و دیروز یازدهم بوده و داریم وارد دهه فجر میشیم...

دهه فجر... یادش بخیر اگه کل دوره تحصیل سخت و عذاب آور بود اما تو این ده روز حسابی خوش میگذشت... تو دوره ابتدایی که کلا مدرسه یه جورایی تعطیل بود انگار... تو دوره راهنمایی خیلی درگیرش نبودم، اما دوره دبیرستان... یادمه حتی یکی از سالهای تحصیلی دبیرستان شب تو مدرسه موندم تا با گروه مدرسه رو تزیین بکنیم برای دهه فجر...

فکر کنم سال دوم بودم شایدم سوم که ماه رمضان هم افتاده بود تو بهمن ماه... بعد از افطار کلی شلوغ کاری کردیم و افتادیم به جون مدرسه... تزئینات خوشگل درست کردیم و چسبوندیم به در و دیوار... نمایشگاه که قرار بود از کارهای بچه ها باشه رو آماده کردیم که البته از کار خود منم تو غرفه کلاسمون بود... و یکی از سوزن دوزیهام رفت اداره منطقه...

یادش بخیر گروه تاتر مدرسه بودم و البته خودمو به زور چپونده بودم تو گروه برای بازی و برای اولین بار رفتم رو صحنه

اما انصافا گروه سرودمون فوق العاده بود و منم اینبار بدون زورچپونی انتخاب شده بودم تو گروه سرود... گروه سرودمون تا مرحله استانی هم بالا رفته بود...

راستشو بخواید من خیلی لوس و مامانی هستم زودی اشکم درمیاد، تو دبیرستان من هم یه گروهی بودن که خیلی عزیز کرده بودن و همه کارا رو اونا انجام میدادن و خیلی سخت هم کسی رو تو گروهشون راه میدادن... تمام چهار سال رو با همین گروه هم دوره یا حتی هم کلاس بودم... یکی از سالها که قرار بود سالن دبیرستان رو هم نمایشگاه کارای دستی بچه ها بکنن، هم یه قسمتی رو به صورت نمادی از شهادت و گلزار شهدا درست بکنن... منم خیلی دلم میخواست تو این گروه باشم، اینا منو راه نمیدادن... دیگه کار به جایی رسید که مسئولین ارشد دبیرستان و مادر من وارد عمل شدن تا منم بتونم با گروه همکاری بکنم... این جور آدمی بودم من

خاطرات کودکی (5)

پسرعموهای منو که تو پستای قبلی گفتم یادتون هست که... میخوام یه خاطره دیگه از همون پسرعموی گریان تعریف کنم...

معمولا ما بخوایم بریم مسافرت دسته جمعی میریم یعنی تعداد ممکنه به بالای 20 نفر هم برسه... تو دوره دبیرستان بودم که خانواده تصمیم گرفت سفر دو سه روزه ای به امامزاده داوود (ع) داشته باشیم... همه وسائل جمع و جور کردیم و یه مینی بوس خبر کردن و با عمه و عموها راه افتادیم سمت امامزاده...

اون موقع اصلا مثل الان راه سازی و ساخت و ساز توش نشده بود و خیلی خطرناک بود... ما هم به واسطه نذری که مادر من داشت رفتیم، به امامزاده که رسیدیم بزرگترا دو تا اتاق تو یه مسافرخونه که فکر کنم 5 طبقه ای میشد گرفتن و وسائلو خالی کردیم... شب اول به زیارت و گشت زنی داخل محوطه بازار گذشت... روز بعد به کوههای اطراف سری زدیم و اطراف رودخونه که اون موقع از سال کم آب بود گشتیم و به شهربازی رسیدیم... موقع سرشماری والدین ما متوجه شدن که پسرعموی ما نیست... حالا همه بسیج شدن برای پیدا کردنش... یه یک ساعتی فکر کنم گذشت که پیداش کردن و برش گردوندن پیش جمع... حالا فکر میکنید وقتی پیداش کردن چی گفته؟؟؟؟

پسرعموی پنج شش سالم وقتی پیداش کردن برگشته به بزرگترا گفته چرا شماها گم شده بودید

خاطرات کودکی (4)

الان نشسته بودم و موبایلم دستم بود که یاد این خاطره افتادم. البته هیچ ربطی به گوشی موبایل و تلفن نداره...

فکر کنم ده دوازده سالم بود، سن دقیق یادم نیست اما همین حدودا بود سنم... عمو کوچیکم سربازیش تموم شده بود و قرار بود براش مهمونی بگیرن و منم از چند روز قبل رفته بودم خونه مادربزرگم بمونم تا روز مهمونی...

گفته بودم که عمو بزرگه با مادربزرگم تو یه ساختمون بودند و عموم یه دختر یکی دو ساله داشت... عمو کوچیکه به شوخی داشت دخترکو میزد و منم جدی گرفته بودم و رفتم مثلا دخترعمومو نجات بدم که از اون چک و لگدا نصیب خودمم شد...

خوردن این چک و لگد که البته چندان محکم نبود و حکم شوخی و بازی داشت همانا و شب تب کردن من همان... حالم به قدری بد شد که صبح خیلی زود منو بردن درمانگاه و چند تا آمپول نوش جان کردم... دکتر چی گفت و زنعمو چی شنید نمیدونم چون خیلی هم هوشیار نبودم و از تب و بی خوابی شب قبل بی حال بودم...

خلاصه که وقتی از درمانگاه مرخص شدم و برگشتیم عمو کوچیکم برای اینکه از دل من دربیاره این مسئله رو (که البته بنده خدا مقصر نبود و من خیلی سوسول و نازک نارنجی بودم) منو برد طلا فروشی دوستش و برام به انتخاب خودم یه جفت گوشواره گرفت و ... فکر کنید تو شلوغی مهمانی شب همه دور و برم میگشتن و مراقبم بودن که آب تو دلم تکون نخوره.

از اون روز به بعد بود که همه فهمیدن من چقدر مامانیم و حواسشون وجمع کردن که از گل نازکتر بهم نگن و البته این اتفاق شد یه خاطره برای من که حالا یادش بیوفتم و برای شما تعریف کنم.

خاطرات کودکی (3)

بذارید یه خاطره تعریف کنم از بچه های همین عمویی که تو پست قبل گفتم.

اون موقع 2 تا پسر داشت که فاصله سنی کمی با هم داشتند و سه چهار سالی از من کوچکتر بودند.

یه روز خونه مادربزرگم مهمونی بود و فامیل جمع شده بودند و بالتبع بچه ها هم بودند و حسابی شلوغ میکردند.

پسر بزرگتر عمو برای خودش خوردنی خریده بود و به برادرش نمیداد. برای همین با برادر کوچیکش دعواش شد و اونم شروع کرد به گریه و زاری... بزرگترا که آرومش کردند یهو برگشت به برادرش گفت: دادا چند خریدی... منظورش به خوردنی برادرش بود... هنوز که هنوزه بعد این همه سال بزرگترا یاد اون خاطره که میوفتند گل خنده به لبشون میشینه... واقعا که دنیای کودکی چه دنیای پاک و ساده ایه...

خاطرات کودکی (2)

من از پنیر متنفرم و هنوزم که هنوزه با اینکه سنی ازم گذشته اگه ظرف پنیر وسط سفره مونده باشه و کسی نیاد برش داره من نزدیکشم نمیشم. شستن ظرفش که بماند. مخصوصا پنیرهای بودار مثل پنیر تبریز (الانم که دارم مینویسم مثل اینه که دارم بوشو حس میکنم و قیافم جمع شده)

تو بچگی شما فکر کنید 4 یا 5 سالگی مامان منو مجبور کرد که پنیر بخورم و گفت تا نخوردی از جات بلند نمیشی.

خوب منم دور از چشم مامان دو تا برادرامو کنارم نشوندم و لقمه گرفتم دادم دست اونا تا بخورن مثلا اینکه من تنهایی نمیخورم و به اونا هم میدم اما دریغ از یه لقمه که خودم بخورم.

خانواده هم که دیدن من واقعا علاقه ای به پنیر ندارم دیگه اصراری برای خوردنش نکردن.

البته الان تنها پنیری که باهاش کنار اومدم پنیر پیتزاست که اونم باید حتما کامل آب شده باشه و شکل سفیدی پنیرو نداشته باشه.

یکی دیگه از چیزایی که از بچگی ازش بدم میاد و هیچ خاطره خوبی ازش ندارم کله پاچه است یعنی اگه حتی بوش به مشامم برسه منقلب میشم و تا زمانی که ظرف و ظروف جمع و شسته نشده منو نمیتونید تو خونه پیدا کنید