میم تنها
میم تنها

میم تنها

همین جوری نوشت های میم (95)

* امسال بنا به دلایل پزشکی قادر به روزه گرفتن نیستم... یعنی خودمو بکشم هم نمیتونم بگیرم... برای همین خیلی حال و احوال روفرمی ندارم... دلم گرفته... تو کل سال همه امیدم به همین یه ماه که برعکس خیلیایی که میشناسم و از این ماه خوششون نمیاد و البته من درکشون نمیکنم، من ماه رمضان رو بسیار دوست دارم... حال و هوای سحر و افطار روحمو شاد میکنه و همیشه نشاط خاصی داشتم توی این ماه... این به این معنی نیست که من آدم خیلی درستی هستم و یا کار خاصی میکنم... نه... فقط این ماهو دوست دارم... دعای سحر و ربنای افطارو دوست دارم... حالا امسال به دلیل داروهایی که مصرف میکنم و خیلی خواب آلودم میکنه، حتی نمیتوم موقع سحر لای چشمامو باز کنم... اما موقع افطار وقتی بابا میاد خونه و سفره پهن میکنیم و منتظر اذان میشیم هنوز هم خاص و دوست داشتنیه...

* جمعه صبح بیدار که شدم کامیو روشن کردم و یه لیوان نسکافه هم دم دستم گذاشتم و با آرامش و خوش و خرم شروع کردم به خوندن ادامه خالکوبی... خندکان  و خوشحال که قرار نیست مهمان داشته باشیم و سرم خلوته و بی مزاحم و دغدغه توی آرامش میخوام یه کتاب خوب بخونم... البته از قبل خوندنشو شروع کرده بودم و اوایل صفحه نوزده اینترنتیش بودم... خلاصه صبح جمعه صفحه نوزده تموم شد و اومدم برم صفحه بیست که دیدم پیغام داد کلا یه همچین موضوعی وجود نداره... حاجو و واج زل زدم به مانیتور که یعنی چی من الان داشتم میخوندمش... حالا هی این ورو بگرد، اون ورو بگرد، توی گوگل سرچ بکن، مگه کتابی به اسم خالکوبی پیدا میشه... یه کمی که گذشت نویسنده توی صفحه شخصی خودش اطلاع داد که برای ویرایش کلا رمان حذف شده و دنبالش نگردیم... هیچی دیگه حال ما رفت تو قوطی و درم نیومد... همچنان هم منتظر که کار ویرایشش تموم بشه و ما بتونیم ادامشو بخونیم و از خماری دربیایم...

میم کتابخوان (17)

*دیروز خوندن رمان «خالکوبی» رو شروع کردم... چند روز بود میخواستم بخونمش و نمیدونم چرا دست و دلم بهش نمیرفت... فکر نمیکردم ازش خوشم بیاد... اما... به رغم شروعش که به نظرم یه رمان تکراری میومد تا اینجایی که خوندم عالی بوده... تمومش که کردم میام اینجا و حتما در موردش چند خطی مینویسم...

*رمان جدید از منا معیری به اسم «بن بست» که یه کار مشترک بود به پایان رسیده و احتمال خیلی زیاد بعد از خالکوبی میخونمش... کارای منا رو خیلی دوست دارم... یه کار تازه دیگه هم شروع به نوشتن کرده منا به اسم «زندگی خصوصی»...

*کتابای زیادی هست که توی لیست دارم تا بخونمشون اما چند هفته گذشته اصلا ذهنم متمرکز نمیشد و به شدت خسته بود... امیدوارم حالا حالم بهتر بشه... با همه این بی حالی کتاب میخوندم اما اصلا چیزایی نبود که دوست داشته باشمشون و بخوام اینجا در موردش بگم...

سخن روز

فرقـی نمی کند گودال کوچـک آب باشی یا دریـای بی کرانــــــ

زلال که باشی آســـمان در توستــــ

همین جوری نوشت های میم (94)

یکی از هم دوره ای های خواهرم قراره آخر هفته مشرف بشه مکه... برای یک ماه هم اونجا میمونه... ما رسم داریم توی خانواده که برای مسافر تو راهی هدیه میدیم... یه چیزایی مثل شکلات و پسته و آجیل و از این جور چیزا... دیروز خواهر خانوم بنده هم ازم خواست اگه میتونم براش یه کیک کوچیک درست کنم تا برای این دوستش ببره... چون ایام امتحاناته خیلی وقت نداره بره بیرون و با دوستاش قرار گذاشته بودن این کیکو بدن بهش و وقتی برگشت یه هدیه مناسب براش تهیه کنن... خلاصه که امروز کیک رو بهش داده بودن و خودشونم همونجا چای گرفته بودن و تو راهی مسافرو نوش جان کرده بودن... اومده خونه میگه دوستم خیلی تشکر کرد و همه میگفتن خوشمزه بوده... منو میگی دهنم از اینجا تا کجا باز موند... بهش میگم مگه قرار نبود تو راهیش باشه مثلا، بعد خودتون خوردیدش؟؟؟؟؟ تازه چایی هم گرفتن که خود مسافر میخواسته بره بخره دیگه خواهرم خودش خریده... عجبا...

*دستور کیک رو توی یه سایت خونده بودم اما من خیلی تغییرش دادم تا چیزی بشه که خودم دوست داشته باشم... هر موقع حوصلم شد میذارمش اینجا...

*بعدا نوشت: الان که دارم فکر میکنم میبینم خواهرم و دوستاش از قبل بدون اینکه من بدونم برنامه ریزی کردن که من کیک درست میکنم و چقدر مطمئن بودن که من این کارو حتما انجام میدم