میم تنها
میم تنها

میم تنها

جوجه جوجه حنایی

از جوجه چند تایی خاطره دارم که البته مربوط به خوده خودم نمیشه، چون من هیچ وقت میونم با حیوانات خوب نبوده و فقط از دور دیدنشونو دوست دارم...

  

* اون زمان توی کوچه خیابون زیاد میفروختن از این جوجه های رنگی رنگی... خان داداش ما هم که عشق بزرگترا و مخصوصا مادر بزرگ پدری بود و هر کاری برای خوشحالیش میکردن...  نتیجه این که مادربزرگم هر وقت میومد خونه ما یه چیزی براش میخرید... یه بار براش یه دونه از این جوجه ها خرید که رنگش زرد بود... این جوجه انگار که خودشم میدونست که صاحبش برادرمه هر جا که برادرم میرفت اونم دنبالش... حتی وقتی برادرم میخوابید میومد کنار دستش تا وقتی برادرم بیدار نشده از جاش تکون نمیخورد... یا وقتی برادرم میخواست بره جایی دنبالش راه میوفتاد و باهاش میرفت... برادرم که میخواست غذا بخوره اونم همراهش بود... هیچ وقت نمیشد از هم جداشون بکنی... با هیچ کس دیگه این طوری نبودا فقط با برادرم...

* دایی من برای پسرش چند تا جوجه خریده بود و پسر دایی هم به شدت اینارو دوست داشت...اون زمان حیاط متوسطی داشتن که این جوجه ها توی اون بازی میکردن... پسردایی یه خواهر کوچیکتر داره که اون موقع چهار پنج ساله بود... یه روز همه توی خونه بودن که یه دفعه میبینن صدای گریه پسردایی بلند میشه... میدون توی حیاط که ببینن چی شده... میبینن دختر دایی دونه دونه جوجه هارو از گردن گرفته و چلونده و بیچاره هارو خوابونده... مپیرسن چرا این کارو کردی؟؟؟؟؟ به خیال خودش داشته جوجه هارو میخوابونده...

* برادر وسطیه من هم یه جوجه طلایی داشت که اسمشو گذاشته بود جوجو جکسون... از این رنگیا نبود و رنگ طبیعی خودشو داشت... خیلی باهوش بود و شیطون... برادرم میزد زمین با دستش و میگفت بیا اینجا سریع میرفت طرفش... تقریبا داشت از حالت جوجه بودن در میومد که گربه همسایه اومد سراغش... انقدر برادرم غصه خورد که نگو... هنوزم که هنوزه فکر کنم بعد حدود 20 سال برادرم  یادش میکنه... 

نظرات 1 + ارسال نظر
shirin دوشنبه 19 خرداد 1393 ساعت 23:10 http://dokhtari.blogsky.com

رفتی تو فازه اردکو جوجه؟؟
من از پرنده ها متنفرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد