ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی از عموهای من تو سن بیست و یک سالگی به شهادت رسیدن... نمیدونم چرا امشب به یادشون افتادم... رمانیکه ایشون به شهادت رسیدن من همش هفت سالم بود و چیز زیادی ازشون یادم نیست... فقط آخرین خاطره ای که از عمو دارم مربوط میشه به روزی که برای ماموریت باید میرفتن و روز آخری بود که دیدیمشون... من شیفت ظهر بودم و تو راه مدرسه... مدرسه نزدیک بود و یادم نیست چرا مادرم بالعکس روزای دیگه همراهم نبود و خودم داشتم میرفتم مدرسه... وسط راه بودم که صدای عمو رو از پشت سرم شنیدم... یکی از کتابام تو خونه جا مونده بود و عمو هم که داشتن برای ماموریت میرفتن اونو برام آورده بودن... بعد از اون دیگه عمو رو ندیدم... رفتن و دیگه برنگشتن...
اون موقع سنم خیلی زیاد نبود بفهمم چه اتفاقی افتاده و چرا همه ناراحت و مضطرب هستن... اما میدیدم که مادربزرگ و مادرم گریه میکنن و مدام در حال دعا کردن هستن... رادیو مداوم روشن بود تا خانواده از آخرین اخبار مطلع باشن... بعدها که بزرگتر شدم از گفته های والدینم فهمیدم که اون موقع عمو و سه تا از همرزمانش تو یه عملیات شناسایی گم شده بودن و پدرم برای جستجو به منطقه رفته بودن... بعد از چهل روز جستجو تونستن عمو و همرزمانشون رو پیدا بکنن که تو همون عملیات به شهادت رسیده بودن... میدونید مادربزرگم هم سالها بعد درست تو همون روز شهادت عمو فوت کردن...
روحشون شاد و یادشون گرامی
سلام

خدا بیارمزشون
البته اونایی که شهید شدن و در راه خدا کشته شدن
به قول خود خدا همیشه زنده هستن
یادشون افتادین
شاید چون به یادتون افتادن!
سلام
حق با شماست
امیدوارم واقعا به یادم افتاده باشن به دعاشون این روزا خیلی احتیاج دارم