میم تنها
میم تنها

میم تنها

میم کتابخوان (1)

وقتی برای ثبت نام کلاس اول دبستان با پدرم به مدرسه رفتیم و از اونجا به مرکزی برای تزریق واکسن فرستاده شدیم تو راه برگشت بابا برای من چند جلد کتاب کودک و البته کیهان بچه های اون زمانو خرید. کلی ذوق کردم و برای خودم حس بزرگی داشتم.

اون موقع چون میدیدم که بیشتر مواقع دست بابا روزنامه و کتاب هست منم تشویق میشدم به اینکه تو روزنامه های بابا سرک بکشم و کتابامو ورق بزنم هر چند هنوز سواد خوندن نداشتم.

با وجود علاقه بسیار زیادم به کتاب اما اصلا از مدرسه خوشم نمیومد. چون از شانس بد من معلم های ابتدایی من (مخصوصا کلاس اول و چهارم) به شدت بداخلاق بودن و همه انگیزه ای که برای درس داشتم تو وجود من کشته میشد.

یادمه کلاس اول تا مدتها به ما خطوط و شکلهارو آموزش میدادند و حجم تکالیفی که میدادند خیلی زیاد بود و تکرار مداوم اونها منو خسته کرده بود. تا اینکه یه روز دیگه تکالیفمو انجام ندادم.

پدرم که به خونه اومد مامان گلگی کرد که میم مشقاشو ننوشته و میگه نمینویسم. بابا علت رو پرسید گفتم خسته شدم بس که این شکلهارو نوشتم چرا همش از این خطا بکشم؟

بابا دلداری داد که فردا بهتون درس جدید میدن و حالا بیا دو تایی بنویسیم تا تکالیفت تموم بشن. (و واقعا فردای اون روز تکلیف جدید دادن)

کلا دوره مدرسه برام خیلی سخت بود. نمیدونم شاید چون اجبار وجود داشت برای یادگیری.

اما من شیفته کتاب خوندن بودم.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد