میم تنها
میم تنها

میم تنها

میم آشپز

دو روزه بدون هیچ دلیل خاصی به شدت عصبی هستم و هر کسی که نزدیکم بوده یه جوری بهش پریدم و منتظر بودم تا عصبانیتمو سر اطرافیانی که جرات میکنن بهم نزدیک بشن خالی کنم.

از اونجایی که به گفته خواهرم موقع آشپزی بسیار آرام هستم و حتی یه لبخند هم گوشه لبم به چشم میاد دیروز عصر تصمیم گرفتم که کیک بپزم. ( اگه عمری باقی بود تو پست بعدی دستور این کیکو میگذارم)

اول بگم معمولا تو نت برای دستورهای مختلف آشپزی زیاد میگردم اما چیزی که در نهایت درست میکنم و احتمالا در آینده دستورشو اینجا میذارم یه برداشت آزاد از کل اون دستورالعمل هاست. ممکنه شباهتی به دستور پخت بعضی از دوستان نتی داشته باشه اما مطمئن باشید دقیقا کپی شده از اون دستورات نیست و چیزی هست که خودم بهش رسیدم.

یکی از کارایی که از حالا تصمیم دارم تو این وبلاگ انجام بدم نوشتن تجربیات شخصی خودم در خصوص آشپزی هست و امیدوارم به درد کسی بخوره.

حالا که این همه نوشتم بذارید یه خاطره هم از اولین باری که غذا درست کردم بگم:

هفت ساله بودم و کلاس اول دبستان که مادر و پدرم برای یه مجلس ختم مجبور شدن منو برادرامو بذارن خونه و برن. خوب مجلس ختم عصر بود و تا والدینم برگردن چون زمستون هم بود هوا تاریک شد. منم به خیال خودم که حسابی بزرگ شدم و باید یه کاری برای شام خانواده بکنم به فکر افتام چی درست کنم.

نتیجه این تفکرم کتلتی بود که روغنش حسابی سوخت که برای اینکه مامان نفهمه چی کار کردم اونو تو راه آب آشپزخونه خالی کردم و البته کتلتایی که همش میچسبیدن ته تابه و نمیدونستم چطور اونارو از ظرف جدا کنم. خودتون حدس بزنید دیگه میشد کتلتارو خورد یا نه

به همه تلاشم برای جمع و جور کردن خراب کاری که کردم، ترس از اینکه عموم منو به مامانم لو بده اضافه کنید

خاطرات کودکی (1)

زمستونای دوران بچگی عجب حال و هوای دوست داشتنی داشت.

با همه کمبودها و سختی هایی که خانواده های اون زمان داشتن اما پر از خوشی و شادی میگذشت.

یادمه یه چراغ علاالدین داشتیم و موقع غروب که میشد ما بچه ها دورش جمع میشدیم و مامانم از سرشیر سفارشی که بابا خریده بود بهمون میداد میخوردیم و برامون قصه تعریف میکرد، اونم نه قصه سیندرلا و زیبای خفته، قصه هایی تعریف میکرد که مال خودمون بود.

غروبایی که برق نداشتیم و با شمع و چراغ گردسوز اتاق روشن بود، کامپیوتر نبود، از تلویزیون و ماهواره هم خبری نبود، گاز نبود تا برای گرمای خونه از اون استفاده بشه و باید چند ساعت تو صف نفت میموندی، چیپس و دراژه و شکلات و قهوه و ... معمول نبودن اما ماها با همون سرشیر و قصه های مامان هم خوشحال تر بودیم و هم سالم تر زندگی میکردیم.

هنوزم وقتی یاد اون روزا میوفتم یه حس گرم و خوب میدوه زیر پوستم و پر از لذت میشم. یاد اون روزا بخیر

قدم اول ...

هنوز نمیدونم چرا این وبلاگو ساختم ...

اما برام یه شروع تازه است ...

مینویسم... از خاطراتم و خوشی ها و ناخوشی هایی که داشتم یا دارم ... و از هر چیزی که خوشم بیاد یا شاید ناراحتم بکنه...

پس با من همراه باشید...